درحال ویرایش.....
اگردربطن اوضاعی اینچنین زندگی نکرده باشی وهمه آن مصائب و مشکلات را با تمامی وجود لمس ننموده باشی،عظمت اندوهی که انسان راگرفتارخود میشودبرایت قابل درک نیست . هیچ زبان و قلمی نمیتواند خستگی آن روزهای مرا شرح دهد.گرچه...خستگی فقط یک کلمه است وکلمات همواره ازبیان واقعیات جاری زندگی ناتوانند،خستگی نیز مانند بقیه کلمات واژه ایست با هزاران معنای منتزع.واژه ای ای که از فرط استعمال بسیار معمولی بنظر میرسد ولی فقط کسی معنای واقعی آن را میفهمد که کل بدن و تک تک سلولهایش،کل روح و روانش باتمام زوایای آشکار و نهان آن،همه احساسات و کل آن چیزی که (بودن) و (هستی) او را میسازد به آن مرحله رسیده باشد که برای لحظه ای ، فقط لحظه ای سکون و سکوت و آرامش له له بزند و حتی گاهی بقدری تشنه آرامش و فراغبال باشدو نتواند به آن دست بیابد که چاره را در مردن ببیند،انسان خسته به مرحله ای میرسدکه از ته دل باور میکند آسایش در (نبودن) است و از زنده بودن و درنتیجه دیدن و شنیدن وکلا ادراکات بیرونی باحواس پنجگانه بیزاری میجوید.اواز بودنش ،فکرهایی که به مغزش راه میابند،ماندن و زیستنش در هر مکان و هر موقعیتی،دیدن هر چیز و هر کسی،شنیدن هر آوا و هر صدا و هر کلامی و تجربه کردن هر حس و حالی احساس دردشدید میکندوعمیقا آزار میبیند.
درآن ایام شوم من مانند کسی بودم که محکوم است به هزار بار اعدام. کسی که قراراست طناب دور گردنش بیاندازند و زیر پایش را خالی کنند و آنگاه در مرز مردن فقط برای کشیدن یک نفس طناب را شل کنند و بگذارند زنده بماند که صدبار و هزاربار دیگر عذاب مرگ را به او بچشانند...آری من تا این حد خسته بودم ،تا حدمرگ !
من و خانواده ام سالیان درازی را در آرامش و آسایش زیسته بودیم و تجربه جنگ و اشغال و نفس نفس بودن با دشمنی که از او بیزار بودیم برایمان تجربه بسیار سختی بود.شاید حکایت من،پدر من،خانواده من،و شهرمن برای شما داستانی مهیج و جذاب بنظر بیاید ولی برای من زنده کردن یاد آن دوران مانند نمک پاشیدن بر یک زخم کهنه است که بااراده خود و عمدا باعث سرباز کردنش شده ام.بخصوص که واگویه خاطرات دوران اشغال توام است با زنده شدن خاطرات پدر .اوئی که گرچه در قید حیات نیست ولی تا زنده ام دلم در گروی محبتش است و هنگامی که چهره نورانیش را باآن حالت مهربان بیاد میاورم دلم میخواهد بسویش پر بکشم و همچون او به ملکوت بپیوندم.
پدرها با دخترانشان بسیار مهربانند .پدر منهم اینگونه بود .چون ما برادر نداشتیم و پدرتنها مرد خانه بود . در آن اوضاع بحرانی اندیشه از دست دادن چنین پدری سخت دهشتناک و آزار دهنده بود و بدلیل موقعیت متزلزلی که پدر داشت و تحت تعقیب بودنش از فکر و خیالهای ناجور در امان نبودم و هرچقدر که سعی میکردم ذهنم را از افکار و خیالات نگران کننده خالی کنم نمیتوانستم. از سوئی دیگر استرس و دلهره گرسنه ماندن امید و ضعف مفرط و لاغری رقیه وسعید و مریضی سخت حمید مزید بر علت شده بودو بر حساسیت من نسبت به مشکلات میافزود.
* * *
به خانه عمه نازار یا .شوهر عمه ام،استادفاضل برگشتیم.عبدالله،پسرعمه ام خیلی دلش برای امید میسوخت . همیشه خدا توجه زیادی به وضعیت طفلکم داشت و یک دلش پیش او بود .آنشب وقتی بی تابی اورادیدطاقت نیاورد و راه حلی پیشنهاد کرد.آخرمن خیلی در دادن شیرخشک به امید خساست بخرج میدادم و همیشه خدا نیمی ازشکمش سیر بود و نیمی دیگر گرسنه و زار میزد.محلولی هم که خانم آقای نعیمی دستورش را داده بود برای معده اش سنگین بود و زیاد نمیدادم بخورد .مگر در مواقعی که ناچار بودم.عبدالله پیشنهادی داد که بد نبود ولی خطر داشت.او میگفت :
- دختر دائی ،دیروز که رفته بودم حوالی باغهای نصرآباد دوتا ماده گاو بی صاحب را دیدم که آن دوروبرها داشتند ول میگشتند.با آن همه علف تازه که اطراف الوند سیز میشود پستانهایشان پرشیر بود .نمیدانم گوساله هاشان کجا بودند .یا خمپاره هلاکشان کرده بود و یا خوراک عراقیها شده بودند. ولی در هر صورت پستانهایشان از شدت پر بودن داشت میترکید.فردا باید بروم و شیرشان را برای امید بدوشم.
بعد لپهای پلاسیده طفلکم را نیشگون نرمی گرفت و افزود:
- قربانش بروم ،کاری میکنم که این لپهایش بازهم تپلی و سرخ و سفید بشود.
حمید پرسید:
- بلدی شیر بدوشی مگر؟
- آره ...ولی...نه والله!! بلد نیستم .اما یک کاریش میکنم .
فردا صبح علی الطلوع عبدالله دبه ای کوچک وشیشه شیرامید را براداشت وراهی نصرآباد شد.راضی نشداحدی با او همراه شود.دائی گفت:
- عبدالله...خانه خمیر! دور و بر باغهای نصر آباد پر از عراقیست .حتی میگویند توی باغ حاتم مستقر شده اند .بگذار باهم برویم .کله شق نباش.
- نه داش حسن،شما همپای من نمیتوانی بدوی از هم جدا می افتیم و بلائی سرت میآید .من چندین بار از دست عراقیها گریخته ام ،اینبار هم میتوانم فرار کنم.
استادفاضل که از همه بیشتر نگران بود گفت:
- چموش بازی در نیاورپسر...لااقل صبرکن شب بشود،آنوقت برو.
- بابا اگر میخواستم توی تاریکی بروم همان دیشب که بحثش شد راهی میشدم.روز بهتر از شب است عراقی جماعت شبها بیشتر حواسش جمع است تا روز.ناجنس ها مثل خفاشند شبها میخوابند و روزها میگردند.
سپس نگاهی انداخت به صورت زردنبوی حمید و ادامه داد:
- شاید شیر برای تو هم بیاورم حمید آقا.برایت خوب است ،قوت میگیری.
- زیاد توی فکر من نروعبدالله جان...همین که بتوانی اندازه چند وعده برای این بی زبان شیر تازه بیاوری انگار زیارت مکه رفته ای. میبینی چقدر لاغر شده بچه ام؟
عبدالله رفت...
یکساعت،یکساعت و نیم بعد سرآسیمه بازگشت و در حالیکه سخت نفس نفس میزد خودش را توی خانه انداخت و در را پشت سرش بست.
- عراقیها تعقیبم کردند .ولی گیجشان کردم . نفهمیدند از کجا رفتم . توی کوچه بغلی از چشمشان پنهان شدم . الآن حوالی همینجاها را دارند میگردند .فکر کنم توی کوچه شاطر الماس هستند. باید لباسهایم را عوض کنم که اگر هم اینجا آمدند مرا نشناسند.چهره ام را ندیدند ولی از روی لباس میتوانند تشخیصم بدهند.
بسرعت لباسی برایش گیر آوردیم که تنش کند. متاسفانه فقط توانسته بود شیشه شیر را پر کند .دبه خالی بود.پستانک را توی دهان امید چپاندم و او هم با ولع همه را تا قطره آخر بلعید و عارق زد.سپس رفتم و به بقیه کمک کردم تا گونیهای شن را پشت در خانه بچینیم .صدای عراقیها و ماشینهایشان از بیرون بگوش میرسید.کارمان که تمام شد همگی گوشه ای از هال نشستیم و نفس در سینه حبس کردیم.صداها دقیقه به دقیقه بما نزدیک و نزدیکتر میشد و بحدی نزدیک شدند که احساس کردیم دارند درب خانه دیوار به دیوارمان را میکوبند چون صدای نعره هایشان خیلی قوی بگوش میرسید:حرس خمینی...جیش الخمینی...چیزهائی دیگر هم میگفتند که من معنیشان را نمیفهمیدم.
صدای رگباری بگوش رسید و بعد صدای شکسته و ازجاکنده شدن درب .حالا وارد خانه همسایه شده بودند .استاد فاضل بآهستگی گفت:
- خانه سید عابدین است...کسی تویش نیست.
صداها ضعیف تر و کم حجم تر شد. من پیاپی آیت الکرسی و چهارقل میخواندم و از خدا میخواستم که چشم عراقیها محل اختفای ما را نبیند و بگذرند و بروند.صداها حالا دیگر قطع شده بود .استاد فاضل گفت:
- اثاثیه خانه سید عابدین چشمشان را گرفته انگار. سکوتشان بهمین خاطر است.
سکوت بر همه جا حکمفرماشده بود .سکوت انقدر طولانی شد که کم کم داشتیم باور میکردیم عراقیها رفته اند.ولی باورش مشکل بود .اگر وارد خانه سید عابدین شده بودند و اگر اثاثیه چشمشان را گرفته بود پس چرا صدای جابجا کردن وسایل یا خروجشان از خانه را نمیشنیدیم؟
دائی با حرکت دست از همه خواست کماکان ساکت بمانند . عبدالله پاورچین خودرا به پشت در و کنار گونی های شن رساند و با لال بازی و اشارات به ما فهماند که احتمالا عراقیها رفته اند. هنوز در حال شکلک درآوردن بود که تکان سختی به در وارد شد و یکی از گونیهای شن ازبالاترین ردیف تالاپی جلوی پایش بر زمین سقوط کرد.خدا رحم کرد چون اگر فقط بیست، سی سانتیمتر آنطرفتر افتاده بود روی سرش سقوط کرده وگردنش را میشکست.صدای نکره و ضخیمی از پشت در بگوش رسید:
- فاضل...فاضل!!!
داشتم از تعجب شاخ در میآوردم.برایم قابل باور نبود که یک عراقی دارد شوهر عمه ام را به اسم صدا میزند.حتما کار آن خائنین وطن فروش بود.صدا بقدری قوی ورسا بودکه انگاربغل گوشمان داشت دادمیزد.امیدکه صداوحشتزده اش کرده بوددهان گشودتاگریه کند.شانس یاریم کرد که زود متوجه شدم و سریعا دستم رامحکم جلوی دهانش گرفتم .استادفاضل با چالاکی دستمالی آورد و دهانش را بست. د لم داشت برایش آتش میگرفت. فشار حاصل از گریه توی گوشهایش پیچیدو چرک و خون ازگوش آسیب دیده اش بیرون زد.آه از نهادم برخاست.تاآن لحظه گمان میکردم زخم گوش طفلکم التیام یافته است اما حالا تازه داشتم متوجه میشدم که پرده گوشش دچار آسیب جدی شده و اگر به آن رسیدگی نشود ممکن است یک گوشش بر اثر عفونت کر شود.
عراقیها دست بردار نبودند و هی با مشت و لگد به در میکوفتند .بااشاره دائی حسن همگی خودمان را به دیوار های کناری چسباندیم .حقیقتا کار بجائی بود و در لحظه حساسی انجام گرفت چون بلافاصله پس از این حرکت رگباری به در شلیک شد وگلوله ها پس از سوراخ کردن در به دیوار رو برو اصابت کردند.همگی نگاههای قدر شناسانه خود را به دائی دوختیم چون اگرپیشنهاد او نبودو به کنار دیوار نیامده بودیم، همگی مورد اصابت گلوله قرارمیگرفتیم.
چند مشت و لگد دیگر نثار درب شد و بعد مجددا سکوت برقرار گشت . معلوم بود که مثل دفعه قبل گوش ایستاده ومنتظرند صدائی از داخل خانه بشنوند.
آن سکوت آزار دهنده مدت زیادی بطول نیانجامید.هنوز هم دهان امید باپارچه بسته بود و دستم را هم داشتم رویش فشار میدادم .چشمهای طفلکم از شدت فشار از حدقه بیرون زده بود و صورتش ازسرخی داشت به کبودی میگرائید و این حالات مرا شدیدا نگران میکرد.عاجزانه به خدایم التماس میکردم که بعثیهای بیشرف هرچه زودتر گورشان را گم کنند.امید داشت خفه میشد،داشت میترکید .اگر تا لحظاتی دیگر از آن حالت عذاب آور رها نمیشد حتما بلائی سرش میآمد.
کم کم صدای مکالمه مابین عراقیها شروع شد . معلوم بود دارند تصمیم میگیرند که بروند یا بمانند.نگاهم به صورت دائی بود چون از حالتش میتوانستم بفهمم حرفهای عراقیها خوشحالش کرده یا ناامید.چهره دائی از هم باز شد و برق شادی را در چشمانش دیدم. گویا عراقیها بدلیل استحکام درب خانه از ورود به خانه ناامید شده بودند چون عاقبت شرشان را کم کردند و رفتند.
صدای گاز خوردن ماشینهایشان بلند شد.خواستم دستم را از جلوی دهان امید بردارم ولی دائی مانعم شد و ازمن خواست کمی دیگر صبر کنم. بازهم دقایقی دیگر به آن سکوت و سکون آزاردهنده و سخت ادامه دادیم و عاقبت پس از آنکه دائی و استادفاضل ازرفتن عراقیها مطمئن شدند و مانندکهنه سربازانی کار کشته ومجرب اجازه حرکت و صحبت دادند ،همگی نفسهای راحتی کشیدیم ومن نیز پارجه و دستم را از جلوی دهان طفلکم برداشتم.
انتظار داشتم بزند زیر گریه ولی او فقط سکسکه میزد،آنهم نه براحتی ،بلکه بافشار و صدائی غیر طبیعی که مرانگران میکرد.بدتر از آن این بود که مابین سکسکه ها ناله هائی کوتاه و جیغ مانندازگلویش خارج میشد،بطوریکه شدیدا همه را دلواپس کرد.دوره ام کردند که شاید بتوانند کاری برای اوبکنند.هرکس یک پیشنهاد میداد .یکی میگفت آب به او بدهیم یکی دیگر میگفت دمر بخوابانیمش و آرام توی پشتش بزنیم.ولی مادر که در میان آن جمع از همه با تجربه تر بود بچه را از من گرفت و بآرامی سینه اش را ماساژ داد.درهمان حال از من خواست که با قدری آب صورتش را خیس کنم و بادش بزنم.این کاررا نه من که سخت پریشان بودم و طبق معمول دست و پایم به فلج موقتی دچار شده بودند بلکه خواهرم خدیجه انجام داد و کودک معصوم بیکباره منفجر شد و زیر گریه زد آنهم به چه شدتی.
طفلک بینواآنچنان میگریست که همه مان ترسیدیم نکند عراقیها آن حوالی باشند،صدایش را بشنوندوسربرسند.البته خوشحال بودم .برای اولین بار بود که از صدای گریه امید احساس شادمانی میکردم!
اجازه دادم آنقدر گریه کند که راحت شود.آنقدر که خودش خسته شود.چرک و خونی راکه باز هم از گوشش خارج شده بود با پارچه ای که دهانش راباآن بسته بودم پاک کردم و سپس با مقداری الکل تاآنجا که ممکن بود گوشش را شستم و ضدعفونی کردم.حمیدکه حال نزار امید اشک در چشمانش جمع کرده بود گفت:
- اگر پیش دکتر نبریمش کر میشود...ای خدا خودت کمک این طفل معصوم بکن که ناقص نشود.
در حالیکه تکه پنبه ای را لوله میکردم و توی گوشش میچپانیدم که چرک و خون را بخودش بگیرد گفتم:
- ناراحت نباش حمید جان.روزی چند بار خودم با پنبه الکلی ضدعفونیش میکنم.خدارا شکرکه این جریان پیش آمد و همه چرک و خون مانده در گوشش بیرون زد .بیا ببین چه بوی بدی دارد؟اینقدر مانده که عفونتش اینطور بد بو شده .فکر میکنی بد است که بیرون ریخته؟نه عزیزم،باید خدارا شکر کنیم .خوب میشود به امید خدا.
استادفاضل باتفاق دائی و عبدالله و خدیجه داشتند گونیهای شن را سرجایشان محکم میکردند چون فشار و تکان شدیدی که عراقیها به در وارد کرده بودند همه گونیها را جابجا کرده بود.استادفاضل بعد از خاتمه کارکمری راست کرد و گفت:
- مخبر های بی شرف خوب کارشان را فوت آبند.باور کنید خیلی از بچه های زائیده قصر هم اسم و رسم و خانه مرا بلد نیستند ولی عراقیها به لطف این آدم فروشها انگار سی سال است بامن همسایه اند .فاضل فاضل گفتنشان را شنیدید؟! داشت خنده ام میگرفت به قرآن.
با دیدن عبدالله که داشت لباسهایش را میتکاند یادم افتاد که از او هنوز تشکر نکرده ام.او در جواب تشکرمن ابراز شرمندگی کرد که نتوانسته بیشتر از آن شیر بدوشدو بیاورد وقول داد که باز هم برود.دائی حسن در حالیکه یکی از گونیها را سر جایش محکم میکردخنده کنان خطاب به او گفت:
- بنازم به غیرتت عبدالله جان.ولی نگفتی ...شیر دوشیدن را از کجا یاد گرفته بودی؟نکند استاد فاضل گاو توی خانه دارد و ما خبر نداریم؟!
عبدلله هم خندید ولی چیزی نگفت.داشتم نگاهش میکردم .خنده اش یک جور بخصوصی بود!...یعنی چه رازی ورای آن خنده پنهان شده بود؟فقط چند لحظه فکرم مشغول غیر عادی و رمز آلود بودن حالت آن خنده شد و البته فکر کردم اینهم یک خیال است .
مانند همیشه با کمرنگ شدن نگرانی عفونت گوش امید ،دلواپسی پدر بسراغم آمد .انگار نگرانیها توی صف ایستاده بودند.یکیشان که زهرش را بجانم میریخت بازهم میرفت وآخر صف می ایستادو بعدی میآمدکه اوهم حالم را طوری دیگر خراب کند و برود آخر صف و منتظر بماند برای دفعه بعد!...
یعنی الآن توی خانه دائی سلمان چه خبر بود؟اگرعراقیها سراغ آن خانه هم بروند و بخواهند دوباره چپاولش کنند چه؟عراقیها که یکی دونفر نبودند...چه میدانستند آن خانه غارت شده یا نه؟چه میدانستند که قبلا آن خانه تفتیش شده یانه؟
- دائی حسن نظرت چیست که برویم سری به پدر بزنیم؟
- نه مرضیه جان الآن وقتش نیست.انشاالله که خانه امن و امان است.توکل داشته باش عزیزدائی...حرفهای پدرت را فراموش کرده ای؟
نه ...چطور میتوانستم فراموش کنم؟همیشه نصایحش توی گوشم بود ولی با انبوه دل نگرانیهایم باید چه میکردم؟ دست خودم که نبود.
عبدالله که هنوز داشت لباسهایش را تمیز میکرد جلو آمد که مرا از فکرو خیال در بیاورد:
- دختر دائی ...میدانی شیر گاو را چطور دوشیدم؟
حربه عبدالله در عوض کردن تصاویر ذهنی و فکر و خیالات آن لحظه من موثر واقع شد.چون بسرعت خنده شک برانگیز چند دقیقه پیشش را بخاطر آوردم وفورا مغزم از سئوال پرشد. بخصوص که تاکیدش بر چگونگی دوشیدن شیر فکرم را هزار راه برد. در جواب سئوالش گفتم:
- خوب ...دوشیده ای دیگر.چطور مطور ندارد که...
باز هم خندید...از بی مزگی خنده اش عقم گرفت ولی دلم نیامد توی ذوقش بزنم.فکر کردم شایدفقط قصددارد با طرح این سئوال نامربوط مرا از فکر و خیال در بیاورد.ترجیح دادم زیاد بااو سرو کله نزنم بهمین دلیل دیگر حرفی نزدم.اما دائی دست بردار نبود و سعی داشت این بحث بیمزه و الکی را مهم جلوه دهد. مطمئن بودم که او هم دارد با عبدالله همدست میشود که فضای کسالت بار خانه را عوض کند و از دل موضوع دوشیدن شیر بانبوغی که داشت چیزهای بامزه ای بیرون بیاورد و سرگرممان کند.
عبدالله باز هم همان طور بخصوص خندید ! یکجور مخصوص شک برانگیز که سر در نمیآوردم دلیلش چیست.کم کم داشتم شاکی میشدم و هنوز هم دلم نمیامد توی ذوقش بزنم.آخر بنده خدا جانش رابخطرانداخته بود که شکم بچه مرا سیر کند ،سزاوار نبود.
تنها کاری که هم جلوی خشمم را میگرفت،هم باعث توهین به عبدالله نمیشد این بود که خودم را همچنان بی توجه نشان دهم .داشتم دامن ذهنم رااز پیرامون خنده های عبدالله برمیچیدم که اوشروع کرد به شرح ماوقع و گوشهای منهم علیرغم بی اعتنائی اولیه ام شنید:
- به باغ که رسیدم گاوها مشغول نشخوار بودند. دسته ای علف چید م و یکی از گاو ها را که پستانش بیشتر از آن یکی پرشیر بود بطرف خودم کشیده و متوقف کردم .هر چه تلاش کردم نتوانستم شیر بدوشم .قبلا دیده بودم چطور شیر بزوگوسفند را میدوشند و به خیال خام خودم تصور میکردم کار راحتی است .آنقدر گاو زبان بسته را اذیت کردم که لگدی جانانه حواله قوزک پایم کرد .دنیا جلوی چشمم تیره و تار شدوهوارم به آسمان رفت . شاید نزدیک به پنج دقیقه قوزک پایم را توی دستانم گرفته بودم و درد میکشیدم ولی از رو نرفتم ،نمیخواستم تسلیم شوم.مگر میشد دست خالی پیش شماها برگردم؟باآنکه هنوزاز درد بخود میپیچیدم دوباره مشغول شدم .هرجوری که بفکرم میرسید ممکن است درست باشد انگشتانم را بکار میگرفتم ولی دریغ از یک قطره شیر...عاقبت در کمال تاسف به این نتیجه رسیدم که نمیتوانم و باید فکر دیگری بکنم ،ولی چه فکری؟صورت رنگ پریده و معصوم این بچه را جلوی چشمهایم مجسم میکردم و دلم آشوب میشد باخودم میگفتم:عبدالله،چشم دختر دائی الآن به در است که تو باشیشه و دبه پرشیر وارد خانه شوی ،چطور میتوانی توی چشمهایش نگاه کنی و بگوئی از این پستانهای پراز شیر نتوانسته ای چند قطره بدوشی؟اگر جانت را هم فدا کرده ای باید دست پر برگردی.وتوی همین خیالات بودم که فکری به مغزم خطور کرد...
عبدالله باز هم نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.حالا دیگرداشت ریسه میرفت و دستش را روی شکم گذاشته بود.همه با تعجب نگاهش میکردند و هیچکس نمیتوانست حدس بزند که او دارد به چه میخندد.کار من که دیگر از حرص خوردن گذشته بود .خواستم بلند شوم و از اتاق بیرون بروم که نکند چیزی بگویم و باعث رنجش اوشوم.که عبدالله کمی از شدت خنده هایش کاست ومن هم که کنجکاو بودم بقیه حرفهایش را بشنوم و دلیل خنده هایش را متوجه شوم چشم به دهانش دوختم:
- بااینکه گاو بیتاب بودآرام به زیر شکمش خزیدم وباوجوداینکه امکان داشت زیر سمهایش لگد مال شوم مثل گوساله پستانش را بدهان بردم و مکیدم!! گاو بینوا برخلاف انتظارم نه تنها از این کار ناراحت نشد بلکه چون پستانش از فشار شیر داشت میترکید خوشحال هم شد و سر جایش ماند و دیگر حرکتی نکرد. از بخت بد در همین وقت صدای عراقیها را شنیدم ولی من که به هیچ چیز بجز شیر فکر نمیکردم حاضر بودم جانم را بدهم ولی لااقل آن شیشه را از شیر پر کنم.صداها لحظه بلحظه نزدیک و نزدیکتر میشدو من پیاپی دهانم را از شیر پرکرده و توی شیشه خالی میکردم!!
شیشه داشت پر میشد که عراقیها رسیدند و مرا دیدند.فریاد زدند: جیش الخمینی...جیش الخمینی...فکر میکردند خودم را زیر هیکل گاو پنهان کرده ام که آنها مرا نبینند،چه میدانستند دارم چکار میکنم.
شیشه پر شده بود.درش را محکم کرده و توی جیبم چپاندم.تلاش کردم خودم را پشت هیکل گاو مخفی کنم ولی بیفایده بود آن دونفرکه قبلا مرا دیده بودند وفاصله چندانی با من نداشتند بسمتم تیردر کردند .یکی ازتیرها به گاو زبان بسته خورد و نعره اش به آسمان بلند شد. آنها پشت دیوار خانه باغ سنگر گرفتند.شاید فکر میکردند مسلحم وگرنه سنگر گرفتنشان به چه دلیل بود؟یکی شان بزبان کردی از من خواست تسلیم شوم ولی من حتی فکر تسلیم شدن را هم هرگز نکرده و نخواهم کرد.این را همه میدانند.یاعلی گفتم و از جا برخاستم و الفرار...
حتی پشت سرم راهم نگاه نمیکردم.از لابلای درختها میدویدم.نامردها باز هم تیر اندازی کردند وآن یکی گاو راهم با گلوله زدند. صدای نعره گاوها بلند تر و بیشتر بگوشم میخورد.از باغ خارج شدم .عراقیهای بزدل و احمق چون فکر میکردند من مسلحم انقدر توی راه پشت دیوارها و درختها سنگر میگرفتند که فاصله شان با من زیاد شد.گاوهای زخمی درحالیکه ردی از خون پشت سرشان روی زمین کشیده میشد دنبالم وارد خیابان شدندومجدداگروهی دیگر از عراقی ها به آن دو نفر ملحق شدند. آنها همان گروهی بودند که تا اینجا پشت سرم آمدنداما نفهمیدند دقیقا وارد کدام کوچه شده ام. خدا نخواست مرا بگیرند.
حالا دیگر معنای خنده های عبدالله را میفهمیدم. گرچه حادثه ای که رخ داده بود،بخصوص تیر خوردن گاوهای بی زبان اصلا خنده دار بنظر نمیرسید ولی تجسم مکیدن گوساله وار پستان گاو توسط او پس از یک سکوت نسبتا طولانی باعث شلیک ناگهانی خنده میان جمع شد.بعد از اینکه از شدت خنده ها کاسته شد عبدالله گفت:
-دختر دائی فکر کردم که اگر همان ابتدا جریان را بگویم رغبت نمیکنی شیررا به بچه بدهی ،آنوقت همه زحماتم بهدر میرودو بچه هم گرسنه میماند.
- خداخیرت بدهد پسرعمه.میدانم که چاره دیگری نداشته ای. جانت را بخاطر این طفل معصوم بخطر انداختی و همین به اندازه یکدنیا ارزش دارد،در ضمن...چونکه تو مریض نیستی پس شیر هم سالم و پاکیزه است و جای هیچ نگرانی ندارد.من هرگز نخواهم توانست این فداکاریت را جبران کنم...
- لعنت خدا برآن عراقیهای بیشرف که مثل اجل معلق سررسیدند و نگذاشتند دبه را از شیر پر کنم...این بچه اگر چند وعده از آن شیر تازه میخورد سر حال میشد .عفونت گوشش هم حتما خوب میشدآخر میگویند شیر تازه هزار جور منفعت دارد.قول میدهم اگر گاوها تلف نشده باشند باز هم بروم و شیر بیاورم.
دائی که هنوز داشت میخندید گفت:
- عبدالله خان ،خودت هم یک شکم سیر از شیر گاو نوش جان کردی،نه؟
- شاید باور نکنی داش حسن ولی بخدانه...دلم نیامد باوجود گرسنگی این بچه اول خودم شیر بخورم.البته اگر آن بیشرفها نیامده بودند و دبه را هم پر کرده بودم حتما خودم هم دلی از عزا در میآوردم.شک نکنید که این کاررا میکردم.
حمید که تا آن لحظه ساکت بود و داشت به مکالمات گوش میداد و اصلا حوصله خندیدن و بذله گوئی نداشت خطاب به عبدالله گفت:
- خدا خیرت بدهدعبدالله.من دوشیدن گاورا خوب بلدم .همینکه بتوانم حرکت کنم میروم و میدوشمشان.نمیگذارم که تو باز هم جانت را بخطر بیاندازی.
- حمید آقا گمان نمیکنم زیاد دوام بیاورند .با چشمهای خودم دیدم که خون زیادی ازشان میرفت . بی زبانها مثل آدمهای زخمی چنان زار میزدند که دل هر کسی بحالشان کباب میشد.اگر تلف شوند گوشتشان هم حرام میشود.حیف است والله.
دائی گفت:
- اگر یکی برودسرشان را ببرد خیلی خوب میشود . هم از زجر کشیدن راحت میشوند ،هم حرام نمیشوند.میتوانیم گوشتشان را بین مردم تقسیم کنیم.توی این قحطی نعمت بزرگیست ها...
بعد کمی فکر کرد و انگار که خودش داشت جواب سئوال توی ذهنش را میداد،افزود:
- ...خوب، اگر دوام بیاورند و تا آن موقع تلف نشوند...باید دست جنباند.
نگاهی مابین دائی و حمید تبادل شد.گویا یک چیزی ذهن دائی را درگیر خودش کرده بود ومعطوف شدن توجه حمید به حرفهای دائی نشان میداد که اوهم به اهمیت آنچه که در ذهن دائیست واقف میباشد.حمید پرسید:
- چه کسی؟...چه کسی میتواند این کاررا انجام دهد دائی؟
* * *
ساعتی از ظهر میگذشت که یک ردیف از گونیهای شن پشت در را کنار گذاشتیم . من و دائی تصمیم گرفته بودیم دنبال خاله فریده برویم و هرسه باتفاق سری به خانه پسردائی مادرم،آقای حسینی بزنیم.زیرا چندروزی بود که از او بی خبر بودیم .دائی داشت از لای در کوچه را میپائید.حمید گفت:
- منهم میایم.احساس میکنم حالم بهتراست . اگر یک هوای تازه بمن بخورد بهتر هم خواهم شد.
من چاره ای بجز موافقت نداشتم چون حمید دیگر راه افتاده بودو چشمهایش نشان میداد که شدیدااحتیاج به تحرک و هواخوری و کسب روحیه دارد. ولع بخصوصی توی چشمهای کم فروغش دیده میشد. ولع زودتر خوب شدن و زندگی کردن.انگار نیروی حیات از عمق دریای چشمانش داشت خودش را بالا میکشید و بیرون میآورد تا در هوای تازه تنفسی دیگررا آغاز کند.نمیبایست مانعش میشدم .تاخانه آقای حسینی راه چندانی نبود. میشد بدون رفتن توی خیابان و در معرض دید عراقیها قرار گرفتن به آنجا رسید.
نیم ساعت بعد خانه آقای حسینی بودیم.خانواده اش بالکل کرمانشاه بودند ولی عده ای از آشنایانش که اهالی یکی ازروستاهای لب مرز بودندبه خانه او پناه آورده بودند اکثرا خسته و ضعیف بودند و چند زن و مرد مریض و حال ندار هم آنجا دیده میشد. یکی از زنان مقداری خرما جلویمان گذا شت.از وجود خرما متعجب شدم .آخر جنگ و ناامنی خرمای آنسال را به چیدن نرسانده بودو هنوز روی نخلها بودندیکی توضیح داد که اصابت گلوله های توپ و خمپاره بعضی از خوشه های رسیده را روی زمین انداخته و او موفق شده امروز صبح توی باغهای نصرآباد چند خوشه جمع کند وبه آنجا بیاورد.
جمع صمیمی وهمدلی بودند .موقع خوردن چای و خرما بحث گل انداخت و جریاناتی را که طی چندروز اخیر برایمان اتفاق افتاده بودو تجربیاتی را که از آن شرایط جدید بدست آورده بودیم برای همدیگر تعریف کردیم.نوبت من که شد داستان سرباز عراقی ودارودادن او به حمید را بازگو کردم و حمیدگفت که از آنروز به این طرف با خوردن قرصها حالش روبه بهبودی رفته و هرروز سر نماز آن سرباز را دعا میکند.حالت چهره حمید موقعی که داشت درمورد دعا کردن سرباز عراقی میگفت یک طور بخصوصی بود .انگار که داشت به گناهی اعتراف میکرد.آقای حسینی که متوجه تردید او شده بود گفت:
- آقاحمیدعزیز،خوب و بد،مرد و نامرد،انسان و ابلیس نما...همه جا پیدا میشود.بقول ضرب المثل کردی خودمان:(چم بی چغل نیه ).کسانی مانند احد پسرکرم چرچی که مثلا هموطن ماست و ادعای مسلمانی هم دارد،هموطنهای خودش را به اسیری عراقیها در میاورد .خوب حالا برعکسش هم صادق است یک ضرب المثل فارسی هم هست که میگوید( گل نیلوفر در مرداب میروید )میان عراقیهای بیرحم هم آدم خوب پیدا میشودو یک سرباز پاکنهاد در لباس دشمن ،دوستانه شما را یاری میکند .اینها نشان میدهد که ملیت و زبان و لباس هیچکدام نمیتوانندمعیار تشخیص خوب یا بد بودن آدمها باشدبلکه تنها ایمان و خداشناسی و بشر دوستیست که ذات زیبا رامیسازد و ذات بد هم ذاتیست که درآن از فطرت خدائی خبری نیست.
حمید گفت:
- جناب حسینی ما که با ملت عراق دشمنی نداشته ونداریم.اگر این جانی بالفطره جنگ را شروع نمیکردالآن مثل اینهمه سال در جوار هم داشتیم برادروارانه زندگیمان را میکردیم و مثل همیشه داد و ستد و آمد وشد داشتیم. وقتی جنگی بین دو کشور در میگیرد مردم آن سرزمینها ناخودآگاه باهم احساس دشمنی میکنند و سربازان دوطرف بدون آنکه یکدیگر را بشناسند به خون هم تشنه میشوند . طرفی که مورد ظلم و حمله قرار گرفته میداند که دشمنی و عداوت موجود زائیده ظلم و ستمیست که انجام گرفته است ومردم آن کشوری که جنگ را آغاز کرده است به اجبار سیاست مدارانشان است که با ملت مورد حمله قرار گرفته دشمنی میکنند. در حقیقت ستمکار اصلی آن کسیست که جنگ را تحمیل کرده ،مغز افراد ناآگاه راشستشو داده،آنهارا جلو انداخته و در جهت اهداف پلیدش ازآنان سوء استفاده میکند.همین حالا اگر کسی با سربازان عراقی صحبت کند در میابد که براثرتبلیغات مسموم حزب بعث بیشترشان بر این باورندکه برحق میباشند و دارند برای احقاق حقوق پایمال شده شان میجنگند .گرچه خیلی هایشان هم که آگاهتر و عاقلترهستند از دروغهای صدام با خبرند وبه زور درگیر این جنگ شده اند.
دائی حسن باوجود اینکه حرفهای آقای حسینی و حمید را تائید میکرد،فکرش درگیراندیشه ای دیگربود: گاوها !...او این موضوع را درمیان جمع حاضر مطرح کرد و کمک خواست. پیرمردی روستائی گفت:
- کسی را میشناسم که ( بزگیر)است. اسمش شاهمراد است و میتواند گاوها را ذبح کند.چندین سال در قصابخانه کرمانشاه کار کرده است.
- خالو فقط زودتر خبرش کن که وقت تنگ است.
پیرمرد از دائی فرصت خواست که با شاهمراد صحبت کند .دائی افزود:
- در هر صورت این کار باید تا یکی دوساعت دیگر انجام شود.اگر تاحالا تلف نشده باشند حتما تا چند ساعت دیگر از بین میروند.
امید که شکمش سیر بود و قبراق و سر حال بنظر میرسید به خوابی عمیق و شیرین فرو رفت. اورا به اطاق دیگری که یکی از زنها درآن خوابیده بود بردم و خودم هم کنارش دراز کشیدم و بخواب فرو رفتم.نمیدانم چه مدت در خواب بودم .شاید بیشتراز دوساعت.
با سروصدائی که توی محیط خانه پیچیده بود از خواب سرآسیمه پریدم.همانجا بحالت نشسته سرجایم چادر به سر کشیدم و بچه را بغل کردم.کسی در اتاق نبود.گویا زنی که آنجا خوابیده بود پیشتر از اتاق بیرون رفته بود. از لای در که کمی باز مانده بود در کمال تعجب متوجه یک افسر و سه سرباز عراقی شدم.کمی خودم را به در نزدیکتر کردم و توانستم به میدان دید وسیعتری از داخل هال دست بیابم.هرسه سربازدر حالیکه اسلحه هایشان را بسمت حاضرین قراول رفته بودند خشک و شق و رق با چشمان گرد شده و دهان باز، پشت بهم چسبانده ،وسط هال ایستاده و با دقت و ترسی زایدالوصف حواسشان را به اطراف داده بودند.افسر که مردی سبیلو ومتوسط القامه بود تند وتند طول هال رااز پائین به بالا و از بالا به پایین قدم میزد و عربی بلغور میکرد.متوجه کلماتش نمیشدم ولی کلمه آشنای عسگر خمینی برایم قابل فهم بود و میدانستم که دارند دنبال کسانی که مد نظرشان است میگردند و انتظار دارند افراد حاضر در خانه کسانی را به آنها لو بدهند.نگاهم از پنجره مشرف به کوچه به بیرون افتاد.نور زرد و کم جان آفتاب که در عبور از شیشه های مات مشجر نقش میپذیرفت و دیوار روبرویش را گل گلی میکرداز نزدیک بودن هنگام غروب و پایان روزحکایت میکرد.
دائی حسن برخاست، درمقابل نگاههای تهدید آمیز افسرو چشم غره های سربازهای هراسان محتاطانه به افسر نزدیک شد و گفت:
- اخی...لا عسگر،لا عسگر خمینی!
کلمات دائی بجای آنکه افسررا آرام کند بیشتر جری اش کرد.لامروت با رفت و برگشت آخرش لگدهائی نثار وسایل منزل کرد طوری که یک گلدان سفالینی را شکست وکم مانده بودتلویریونی راکه روی یک چهار پایه چوبی بود برزمین سرنگون سازد. آقای حسینی تلویزیون را که به لبه چهار پایه نزدیک شده و در شرف سقوط بود با ظرافت تمام به عقب هل داد.این حرکت از چشم افسر دور نماند و باعث شد سخت عصبی شود و گر بگیرد.وحشیانه و ناگهانی بطرف تلویزیون هجوم برد و لگدی محکمتر حواله اش کرد.این بار چهار پایه و تلویزیون همزمان روی زمین سقوط کردند.شیشه تلویزیون گرومپی ترکید و غبار سفیدی در فضا منتشر شد .آه از نهاد آقای حسینی برخاست ولی هیچ حرکتی نکرد.دائی که افسر را لحظه بلحظه غیر قابل کنترل تر و عصبی تر میدید با حرکتی سریع اورا درآغوش گرفت و در حالیکه دو طرف صورتش را میبوسیدبا عربی نیم بندی که بلد بود گفت:
- ماو شما برادرمسلمان...باید با اسرائیل بجنگیم نه زنها و بچه ها.
افسر دیوانه وار نعره ای زد و دائی رابشدت هل داد و از خود دور کرد.دائی که کنترلش رااز دست داده بود چند قدم سکندری خوران عقب رفت و با پشت روی حمید و آقای حسینی سقوط کرد.میخواست برخیزد که افسر دیوانه انگشتش را بعلامت تهدید بسوی او دراز کرد و او را از برخاستن نهی نمود.دائی همانجا مابین حمید و آقای حسینی برزمین نشست . افسر نیم نگاهی بسمت من انداخت و بعد رویش رابرگرداند. معلوم بودکه قبلا و احتمالا در بدو ورودشان که من خواب بودم از وجود من و پسرم توی آن اطاق مطلع شده است. بیتفاوتی و عکس العمل نشان ندادنش بمن جرات داد . در را بطور کامل گشودم و خودم را اندکی جلوتر کشیده و وارد محدوده هال شدم.
به امر وتشخیص افسر ،سربازها مردانی را که جوانتر بودند از میان جمع انتخاب و سوا میکردند. درست مقابل من در آنسوی هال خاله فریده نشسته بود. تازه متوجهش شده بودم و داشتم نگاهش میکردم که توجه او را هم به سمت خود جلب سازم و با زبان اشاره باوی ارتباط بر قرار نمایم.حس کردم خاله بطرزی باور نکردنی دارد از شدت خشم منفجر میشود. توی فکرآن حالت غریب و عجیب خاله بودم که ناگهان از جا جهید و بطرف یکی از سربازان که داشت با یکی از جوانان روستائی کلنجار میرفت حمله ور شد!!بی اختیار جیغ کشیدم وبه جده سادات التماس کردم :
- یا فاطمه زهرا خودت کمک کن...
برایم غیر منتظره و شوک آور بود که خاله با دست خالی داشت به دشمن مسلح حمله میکرد.خونش بدجوری بجوش آمده بود و دیگرکارش از منطق و دودو تا چها رتا کردن گذشته بود. هنوز دو قدم مانده بود به سرباز برسددستش را توی هوا بلند کرد و وقتی که کاملا به او نزدیک شد کف دستش را با ضربتی شدید به گونه سرباز کوبید. فکر میکنم تمام قدرت بدنش را توی آن کشیده جانانه جمع کرده بود چون صدای شترررق آن بقدری پر طنین بود که برای چند ثانیه همه،حتی افسررا در سکوت برسر جایش میخکوب کرد. سرباز از شدت ضربه و خشم مثل لبو سرخ شده بودو آدم فکر میکرد دارد دود از کله اش بلند میشود.
همگی انتظار بدترین عکس العملها را از جانب عراقیها داشتیم .من که ازخاله قطع امید کرده واورا دیگر مرده فرض میکردم.اصلا تصور نمیکردم او را زنده بگذارند.سرباز لوله اسلحه اش را بطرف خاله که حالا دو قدم عقب رفته بود گرفت. ضعف بر من مستولی شد و چشمانم سیاهی رفت.کم مانده بود غش کنم. از نظر من شلیک حتمی بود.چه چیزی میتوانست مانع آن سرباز خشمگین شود که گلوله ای توی مغز خاله خالی نکند؟بجز این هیچ عکس العمل دیگری در ذهن من متصور نبود...
ولی در آخرین لحظه سر لوله اسلحه پائین آمد و شلیک شد.گلوله جلوی پای خاله بزمین خورد،فرش را سوراخ کرد، روی موزائیک کف هال کمانه کرد،به پوشش سنگی که دیوارهال را تا کمر پوشانده بود اصابت نمود،تکه های پولکی و لبه تیز سنگ به اطراف پاشیدند و به سر و صورت چند نفری که آن اطراف نشسته بودنداصابت کردند.مقداری خرده سیمان و سنگ هم بسمت من آمد ولی چون از شدت سرعت آن کاسته شده بود نتوانست آسیبی به من و امید برساند.خاله که هول کرده بود،براثر حرکت ناگهانی و ناخوداگاهی که برای در امان ماندن از شلیک گلوله از خود بروز داده بود بزمین خورد.سرباز بسمت او جهید،اسلحه را روی دست بلند کرد که با قنداقش بر سر خاله بکوبد ولی نهیب افسر مانع این حرکت مرگبارشد و سرباز خشمگین پس کشید و عقب رفت.خاله با فرزی تمام از جا جهید و سرپا ایستاد.حرکت شجاعانه او باعث شد که بقیه هم دل و جرات پیدا کنند. یکی از زنان روستائی پیش آمد و گریه کنان ،با التماس از افسر خواهش کرد که شوهرش را آزاد کند.افسر که گوشش بدهکار این خواهش و التماسها نبود پشت به زن کرد و از آنجا خارج شد.متعاقب آن سرباز ها هم اسرایشان را جلو انداختند ودر مقابل چشمان مبهوت و حیرتزده حاضرین شتابان محل را ترک نمودند.
پس از خروج عراقیها همهمه وضجه وشیون و زاری و نفرین شروع شد.زنی جوان که سوء تغذیه نحیف و زردنبویش کرده بود کودکان لخت و عورش را که آب دماغشان راه افتاده بود و داشت وارد دهانشان میشد بخود میفشرد و گریه های مایوسانه در گلویش میشکست...چند کودک دیگر بابایشان راهق هق کنان صدا میزدند و سعی داشتند از خانه بیرون بروند ومادرشان که اصلا حال خوشی نداشت و از شدت ضعف و ناخوشی بدنش میلرزید بزحمت میتوانست مانعشان شود.صحنه های رقت بار و زجر آوری بودند. دلم میخواست زمین دهان باز میکرد، همه مان را در خود میبلعید و از آنهمه زجر و محنت خلاصمان میکرد.در طرف دیگر هال چند نفر پیرزنی را دوره کرده بودند . به آنسو رفتم تا بفهمم چه خبراست.پیرزنی شدیدا فرتوت و خمیده پشت که یک سمت صورتش غرق خون بود مدام میگفت:
- جائی را نمیتوانم ببینم علیجان ...کور شده ام کره گم ...
وپسرش علیجان که کامله مردی بود صبورو سرشار از اعتماد بنفس سعی میکردآرامش کند :
- نه دایه گیان...چشمانت سالمند فقط خون رویشان را گرفته...
و من ،دقت که کردم متوجه شدم چشم چپ پیرزن آسیب سختی دیده است،آسیبی احتمالا غیر قابل درمان ومعلوم بود پسرش نمیخواهد مادرفعلا از حقیقت امر آگاه شود .قطرات خون هنوز داشت از زیر پلکهای چروکیده اش به بیرون میتراوید.علت آسیب دیدگی پیرزن این بود که براثر شلیک چند دقیقه قبل تکه ای از موزائیک کف جداشده و به چشم پیرزن اصابت نموده بود .زن میانسالی که پیدا بود عروس اوست هی گونه و پیشانی اش را میبوسید و دلداریش میداد:
- دایه چیزی نیست .کور نمیشوی...تورا به جان علیجان گریه نکن دردت بالای سرم.
شاید نمیدانست چشم مادر شوهرش تا چه حد لطمه دیده است که اینچنین با اطمینان به او دلگرمی میداد.شاید هم میدانست ولی نمیخواست پیرزن روحیه اش را از دست بدهد و زمینگیر شود.
* * *
فردای آن روزتلخ،حدود ساعت هفت صبح توی خانه استادفاضل نشسته بودیم که آقای حسینی همراه با شاهمراد رسیدند.دائی باآنها همراه شد .عبدالله هر چقدر اصرار کرد که باآنها برود دائی قبول نکرد :
- یکبار جستی ملخک،دوبار جستی ملخک!...سر جایت بنشین و تکان نخور که اینبار توی مشتی ملخک!...این دیگر کارتو نیست پسرجان.
استادفاضل گفت:
- حسن جان این پسر تا خودش را توی چنگ عراقیها نیاندازد آرام نمیگیرد.
عبدالله گرچه شاکی بود ولی همانجا ماند و نرفت و آن سه نفر در جستجوی گاوهای زخم خورده با یک کلاف طناب کنفی محکم و ضخیم و یک کارد سلاخی بزرگ و ترسناک راهی شدند.دائی درست درلحظه خروج مکث کوتاهی کرد و عبدالله را مخاطب قرار داد:
- پشت سرما راه نیفتی ها!
عبدالله اخمی کرد و چیزی نگفت .مادر به دائی سفارش کرده بود که مقداری از راسته گاوها را برای خودمان بیاورد که برای بچه ها و حمید کباب کنیم تاهم بچه ها جانی بگیرند و هم آثار باقیمانده بیماری از وجود حمید محو شود.مادر قصد داشت کمی هم گوشت کباب شده برای پدر و سید هاشم بفرستد:
- نمیدانم آنجا چه میخورند .به خدا غذا از گلویم پائین نمیرود وقتی به آنها فکر میکنم.
بی خبری مااز دائی و همراهانش طولانی شد. نگرانی داشت اذیتمان میکرد،بخصوص اینکه ده دقیقه بعد از رفتنشان صدای شلیک چند گلوله را نیز از داخل شهر شنیده بودیم و خیال برمان داشته بود که هدف شلیکها آنان بوده اند.عبدالله مثل مرغ سرکنده بال بال میزد و سرجایش بند نمیشد.هی پدرش را سرزنش میکرد که چرا نگذاشته همراهشان برود و کمکشان کندآخر عبدالله توی خیالات خودش حس میکرد ابر قهرمان است و هیچ کس نمیتواند اورا شکست دهد.اگر استاد فاضل جلویش را نمیگرفت حتی قصدداشت برای کمک کردن به دائی و همراهانش از خانه خارج شود .استاد فاضل که دیگر از دست او عاصی شده بود سرش تشر زد:
- آرامت بگیرد ولد چموش! چرا مثل همه سر جایت نمینشینی منتظر شوی؟ تو امروز پدر صاحب مرا در آوردی.چند بار خدا کمکت کرد و گیر نیفتادی و جان بدر بردی خیال برت داشته مرد شش میلیون دلاری شده ای؟
- با با ...به خدا صد بار دیگر هم بروم تو دل عراقیها صحیح و سالم برمیگردم.قبول کن.
- آره ارواح عمه ات!...تا الآن بخاطر آن ننه داغ به جگرت بوده که خدا نگذاشته با یک گلوله ناکار شوی.خدا رحمش به آن پیرزن آمده که یک چشمش را روی عزای جوان ناکامش گذاشته و الآن باآن یک چشم دیگرش توی خانه انتظار توی قلچماق زبان نفهم را میکشد.
عمه ام ،میم نازار مادر عبدالله چندسال قبل داغ جوان دیده ودرماتم پسرش از فرط اشک ریختن یک چشمش را از دست داده بود و حالا استاد فاضل داشت به آن موضوع اشاره میکرد.
انتظار طولانی شده بود.خیلی طولانی.هرجور که حساب میکردیم دائی باید تاحالا در خانه میبود.حمید داشت آماده میشد که پی آنها برود. کسی حرفی نداشت چون نمیتوانستیم همینطور دست روی دست بنشینیم و کاری نکنیم.بالاخره کسی باید میرفت و خبری میآورد.چیزی به اذان ظهر نمانده بودکه حمید ون یکاد را یکنفس خواند ودستش رابرد طرف دستگیره درامابلافاصله صدای کوبیدن در بلند شد و در را که باز کرد دائی را دیدیم.
خسته وکوفته و دست خالی بودوشرمندگی از سر و هیکلش میبارید.وارد اتاق که شد خودش را روی زمین انداخت و یک نفرین جانانه حواله عراقیها کرد.تقریبا فهمیدیم دلیل موفق نشدنشان عراقیها بوده اند ولی مشتاق بودیم و نگران که بدانیم چه شده و آیا دو نفری که همراهش رفته بودند سالم هستند؟ عاقبت دائی خودش بحرف آمد و ماوقع را برایمان تعریف کرد:
- با شاهمراد وآقای حسینی همه کوچه های نصرآبادرا گشتیم وبعد ازخیابانهای دیگر سردرآوردیم.من فکر میکردم با گذشتن آن همه زمان گاوها تلف شده اند و زیاد امیدی نداشتم ولی شاهمرادمیگفت گاو سخت جان است و به این راحتیها نمیمیرد.هرسه نفرمان بیم این را هم داشتیم که اگر عراقیها با آن کارد سلاخی بزرگ ما را ببینند خیال برشان داردکه قصدمبارزه داریم و بطرفمان تیر در کنند .بهرحال آنهاعلم غیب نداشتند بفهمند ما پی چه هستیم.به شاهمراد گفتم کارد را زیر لیفه شلوار جافی گل و گشادش قایم کند ولی کارد آنقدر بزرگ بود که هی از لیفه به دمپا می افتادو بنده خدا مجبور میشد جائی بایستد و آن را از درپایش بیرون بیاورد! تیارتی شده بود برای خودش.دیگر آنقدر گشته بودیم که داشتیم ناامید میشدیم .طوری هم میگشتیم که توجه عراقیها جلب نشودو استنطاق و بازرسیمان نکنند.کافی بودکارد سلاخی را ببینند ،چطور میتوانستیم حالیشان کنیم برای بریدن سر گاوها آمده ایم نه کشتن عراقیهای بی پدر؟عاقبت درست موقعی که داشتیم ناامید میشدیم و قصد بازگشت داشتیم زبان بسته ها را پشت قرنطینه کنار الوند روی سنگریزه ها نیمه جان پیدا کردیم .پوزه هایشان توی آب بود .معلوم بود که خونریزی باعث عطششان شده و بهمین خاطر خودشان را به پای آب رسانده اند.هنوز از تشنگی داشتند له له میزدند.هرطور که بود به آنها آب خوراندیم بعدش من و آقای حسینی دست و پایشان را بستیم تاشاهمراد دست بکار شود و سرشان راببرد.
جانشان که دررفت بکمک هم اولین گاو را سلاخی کردیم وبه دومی رسیدیم ،هنوز پوستش را کامل جدا نکرده بودیم که یکدفعه سروکله عراقیها پیداشد.مثل اجل معلق گردو خاک کنان با یک جیپ جنگی کنارمان زدند روی ترمز.نمیدانید چه حالی شدیم ما سه نفر...من که انگار یک سطل آب یخ رویم ریخته باشند.سر جایم خشکم زد.چه فکر میکردم و چه شد؟!دو نفرشان کرد خانقین بودند. شاید اگر اجازه دست آنها بود میتوانستیم به زبان بگیریمشان و راضیشان کنیم که بی خیالمان شوند ولی از بخت بد ما چهار تای دیگر عربهای دوآتشه زبان نفهمی بودند که انگار هوس کباب کرده بودند و حاضر نمیشدند دل از گوشت تازه گاو بکنند.من و شاهمراد به عربی به آنها گفتیم که مردم شهر گرسنه و قحطی زده اند و مامیخواهیم گوشت را بینشان تقسیم کنیم .اولش میخندیدند.نه که قصد کوتاه آمدن داشته باشندها...به عربی حرف زدن ما میخندیدند و مسخره مان میکردند.حرامزاده ها تقلیدمان را در میآوردند و کر و کر میخندیدند.
حمید پرسید:
- یک دروغ مصلحتی میگفتید.مثلا میگفتید گاوها مریضند و گوشتشان بیماری زاست...
- نه بابا...هفت خط روزگار بودند لامروتها.نمیشد گولشان زد. خوب اگر این حرف را میزدم میگفتند پس شما چرا میخواهید این گوشت را بخورید...نه ...نمیشد.حتی خانقینی ها که دلشان سوخته بود از آنها خواهش کردند دست از سرمان بردارند ولی دریغ از یک جو انصاف و رحم ومروت. سنگ سنگ بود دلهاشان به خدا.حتی ما را مجبور کردندلاشه گاو دوم را هم سلاخی کنیم و همه گوشتها راپاک کرده و تکه تکه شده تحویلشان بدهیم.بیسیم زدند،وانتی آنجا حاضر شد و ده دقیقه نشده همه گوشتها و حتی کله ها راهم برایشان بار وانت کردیم و در حالیکه هنوز داشتند ریشخندمان میکردند وتقلیدعربی گفتنمان رادر میآوردند گورشان را گم کردند و رفتند.
دائی که کاردش میزدی خونش در نمیامد سری بعلامت تاسف شدید تکان داد و در ادامه رویش را به مادر کرد وگفت:
- نامردهای بی دین برای ما که زحمت ذبح و سلاخی گاوها را کشیده بودیم کوچکترین حقی قائل نشدند. کاش لااقل شرمنده تو نمیشدم خواهر.اگر چند تکه از گوشتها را میتوانستم برای این طفلهای معصوم بیاورم و کباب کنم اینقدر که الآن ناراحتم ناراحت نمیشدم .
لحن دائی خیلی مادر را دلتنگ و ناراحت کرد:
- ارواح خاک بابا اینطور نگو داداش .فدای سرت .قسمت نبوده خوب.این که شرمندگی و ناراحتی ندارد.شما در مقابل عراقیهای مسلح که نمیتوانستید بایستید و نه بگوئید.میتوانستید؟...والله هیچکس راضی نبود جانتان را بخاطر چند تکه گوشت بی ارزش به خطر بیاندازید.
- کاش میتوانستم مقابلشان بایستم.لعنت بر آنها.لعنت بر صدام...
و من گفتم:
- انشاالله که کوفتشان بشود دائی...
سپس کنارش نشستم و در حالیکه اشک پیاله چشمانم را پر کرده بودبر پیشانی آن مرد پاکدل بوسه ای نشاندم.انگار کمی آرام شد .برای اینکه آن آرامش تداوم یابد و در جانش بنشیند گفتم:
- دائی ترابه خدا دیگر این موضوع را فراموش کن .گذشت و رفت و کوفتش کردند...
- مرضیه جان ،تو فکر میکنی من ناراحت لاشه گاوهائی هستم که از ما گرفتند؟نه به خدا.من از این بابت دلگیر و اندوهگینم که در مقابل آن ظالمهای کفتار صفت هیچ کاری از دستمان بر نیامد. مثل یک برده بی ارزش باما رفتار کردند...خرد شدم دخترم،خرد شدم...
- مرا نگاه کن دائی!
دائی سرش را که تاآن لحظه با شرمندگی بزیر انداخته بود بالا آورد و مرا نگریست. ادامه دادم:
- تمامش کن دردت روی سرم.باشد؟...حیف دائی حسن خوب و رشید من نیست که چند تا عراقی بی مقدار خردش کنند؟...مگر میشود؟فعلا زور و اسلحه دست آنهاست که اینطور کرکری میخوانند ولی مطمئن با ش که در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.بقول معروف گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.روزگار ذلت و زبونی و شکست صدامیون را هم خواهیم دید...
استاد فاضل با صدای بلند انشاالله گفت و سعی کرد بحث را عوض کند:
- چو افتاده عراقیها برای هرکس که سیدهاشم را تحویلشان دهد جایزه تعیین کرده اند. خودم امروز صبح توی همین کوچه خودمان از یک عراقی شنیدم که با فارسی دست و پا شکسته داشت به همسایه ها این موضوع را میگفت...گفت صد هزار دینار میدهند.
استاد فاضل با این حرف انصافا به هدفش که عوض نمودن جریان بحث بود رسید .چون موضوع تعیین جایزه داستان گاوها را بالکل از مغزمن یکی پاک کردو بدجوری تکانم داد. حدس میزدم که آن عراقی بجز سیدهاشم اسم پدر راهم برده است و استادفاضل نمیخواهد در آن مورد چیزی بگوید. طاقت نیاوردم واز او پرسیدم:
- وجدانا فقط اسم سید را برد ؟
در جوابم سکوت کرد .سکوتی که معنا داشت . تصورم داشت به حقیقت نزدیک میشد.مجددا طوری دیگر سئوالم را تکرار کردم:
- عموفاضل تورا به روح جوانمرگت اسم پدر مراهم برد؟
و او سری بعلامت تصدیق حدس من جنباند.این بار رو به دائی کردم:
- تصدقت بروم دائی حسن .هر طور که شده باید امشب سری به پدر بزنیم.
* * *
پدرپس از آنکه دلیل نگرانیم را از زبان خودم شنید خنده ای تحویلم داد وگفت:
- دخترم ،پناه من کسیست که شیشه را در کنار سنگ نکاه میدارد. بااین پشتیبان قوی و مطمئن تو که انتظار نداری از این مزدوران حقیر ترسی بدل راه دهم ،هان؟
پدر جان عراقیها مستقیما از شما و سید نام برده اند . نمیشود قضیه را جدی نگرفت .باید فکری اساسی کرد...
سیدهاشم وسط حرفهایم پرید و گفت:
- خواهر، حاج مرتضی هم البته قضیه را شوخی نگرفته است.هردویمان میدانیم که اوضاع الآن بسیار خطر ناکتر از قبل است و هرچقدرهم که زمان بیشتربگذرد خطرناکتر خواهد شد. اما این را نیز باید مد نظر قرار دهیم که خطر فراوانتر محتاج اعتماد بنفس و اراده قوی تر و دل و جرات بیشتر نیز هست.ما ضمن آنکه خود را نمیبازیم فکر چاره خواهیم بود. فرمایش مولا علی است که میگوید ترس برادر مرگ است.ترس باعث زوال عقل آدم میشود.
نمیدانستم باید چه بگویم.من مانند آن دو مرد خدا دریادل نبودم . خوب میدانستم هر چه زمان بیشتر میگذرد تحمل اوضاع برای آنها مشکلتر میشودو عرصه برایشان تنگتر.انگار شهر روز به روز ،ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه داشت کوچک و کوچکتر میشد.
آن روز و روزهای بعد از آن محل اختفایشان را با کمک دائی و حمید چندین مرتبه تغییر دادیم. ارتباط و رساندن آب و آذوقه به آنها هر بار از بارقبل سخت تر میشد.وخامت اوضاع تابدانجا رسید که یکی از همان روزها مجبور شدیم سه بار خانه محل اختفایشان را عوض کنیم.
بنده های خدا بحدی از نظر آب و خوراک در مضیقه قرار داشتند که بجای وضو مجبور به تیمم بودند و اغلب روزها با یک وعده غذای مختصر صبح را به شب میرساندند. آشکارا میشد دید که پدر و سیدهاشم بر اثر سوء تغذیه دارند لاغر و رنجور میشوند. در هر دیدار ، هنگامی که گونه های گود افتاده وصورت رنگ پریده و مهتابی پدر را میدیدم دنیا بر سرم آوار میشد .
یادم میاید یک روز دم دمهای غروب ، قبل از نماز،پای حرفهایش نشسته بودم. از آرزوها و حسرتهایش میگفت. میگفت که آرزو دارد یک روز دوباره صدای موذن از گلدسته مساجد شهر گوشش را نوازش دهدو در کنار خانواده اش بدون اضطراب و مخفی شدنهای مکرر و دیوانه کننده زندگی آرام و بی دغدغه ای داشته باشد.
پدر خسته شده بود .همه وجودش،تک تک یاخته هایش فریاد میزدند که خسته است و احتیاج به آرامش دارد. اوخسته شده بود ولی هنوز سرپا بود.هنوز نبریده بودبلکه یکدنیا امید داشت. امیدی حتمی و بی شک. آن روزپدر پس از بجای آوردن نماز مغرب با صدای آسمانیش آیاتی از قرآن کریم رابرايمان تلاوت کرد.آیاتی که به مومنان خدا وعده فرج بعد از شدت میداد و به پایمردی دعوتشان میکرد.
در محل سکونت خودمان، میان خواهران و فرزندانم نیز وضع اصلا روبراه نبود. روزهای زیادی بود که گرسنگی و تشنگی امانمان رابریده بود.نوشیدن آب بدمزه الوندبرایمان از شکنجه بدتر و درد ناکتر بود وروزهای آزگاری بود که یک شکم سیر غذا نخورده بودیم.همگی از شدت سوء تغذیه به ضعف مفرط دچار شده بودیم و داشتیم سلامتیمان را از دست میدادیم. دیگر حتی نان خشکهای کپک زده هم داشت به انتها میرسید.بی حالی و سیاهی رفتن چشمها.خشکی پوست صورت و دستها.ریش ریش شدن پای ناخن انگشتان دستها و درد ناک شدن مفاصل علائمی بودند که خبر از اتفاقاتی بد میدادند. فاجعه در شرف وقوع بود و تنهای رنجورمان داشت تاب تحمل از کف میداد. من زن ضعیف و کم بنیه ای نبودم ولی حالا با چند گام راه رفتن فورا خستگی بر من غلبه میکرد.آنقدر آب گندیده و نان کپک زده توی معده هامان ریخته بودیم که گاهی اوقات بعد از خوردن غذا استفراغش میکردیم. معده هامان ضعیف شده بود. گرسنه بودیم،شکممان قار و قورمیکردولی از خوردن آب و غذای ناسالمی که در دسترسمان بود احساس چندش میکردیم. گاهی اوقات بحدی احساس بدبختی بر ما غلبه میکرد که دستجمعی اشک میریختیم ومیگریستیم.
مشکل بچه ها حادتر بنظر میرسید. صورت نرگس تبخال زده بود.در چندین جای بدن امیدو سعید زخمهای عجیب و غریبی ظاهر شده بود که وحشتزده ام میکرد. زخمها بسرعت عفونی میشدند وچرک بد بوئی از آنها خارج میشد . کارم شده بود شستشوی مکرر زخمها باآب و صابون و میکروکروم. حمید پس از بهبودی نسبی از مسمومیتی که بر اثر آشامیدن آب الوند گریبانگیرش شده بود حالابه کلیه درد دچار شده بود و گاهی اوقات که فعالیت بدنی داشت از درد بخود میپیچید.از گوش امید هنوز چرک و خون خارج میشد و طفلکم هیچوقت نمیتوانست درست و حسابی بخوابد. بقیه هم حال و روز خوشی نداشتند.خواهرها،مادر،دائی...حتی خاله فریده وشوهر زبان بسته ا ش هم دچار مشکلاتی شده بودند و سلامتیشان در معرض خطر بود. لازم نیست بگویم که هیچ دکترو داروئی در شهر وجود نداشت. هیچکس نبود بپرسد این مردم بیچاره و فلک زده روزگارشان چطور میگذرد و قرار است در آینده با چه امکانات و آذوقه ای به زندگی ادامه دهند.نیروهای عراقی فقط کارشان آزارو اذیت و غارت بودو احساس مسئولیتی در قبال مردم نداشتند. هیچ خبری از سازمانهای بین المللی مانند صلیب سرخ و سازمان ملل نبود که به وضع معاش و سلامتی مردم این شهر نیمه ویران و جنگزده رسیدگی کنند. مردم قصرشیرین خیلی تنها و بی کس بودند وچاره ای جز تحمل نداشتند.ما مجبور بود یم با حداقل امکاناتی که در اختیار داشتیم به زندگیمان ادامه دهیم و زنده بمانیم تا شاید کمکی برسدو ما را از آن اسارت اجباری رهائی ببخشد. نمیدانستیم قرا راست چطور بشود .سرگردان و پادر هوا بودیم.امیدها همه واهی،توخالی و بر باد رفته بنظر میرسید.امیدرسیدن نیروهای خودی برای باز پس گیری شهر ،امید رسیدن کمکهای بین المللی،امید اینکه شخصی یا سازمانی بفکر بیفتد و آب پاکیزه و غذای سالم و امکانات بهداشتی و درمانی بما برساند خیلی دور از ذهن بنظر میرسید ولی باز هم همه این امیدها در اذهانمان میچرخید و جاری بود.گرچه بیخود میچرخید و فکرهارا مشغول میکرد اما ناگزیر بودیم امید داشته باشیم.باوجود اینکه به واهی بودنش اذعان داشتیم ولی باز هم امیدرا رها نمیکردیم چون آدمی بدون امید نمیتواند زنده بماند و به مرگ تدریجی روح دچار خواهد گشت.
همزمان با آنهمه ناراحتی جسمی و روحی و کمبودهای معیشتی ،ناراحتیهای عصبی هم عود کرده بود. در گیر و دار رنجها،بیم ها و امیدها،اختلافاتی نیز پیش میامد که گریز از آنها ناممکن بود.کوچکترین تلنگر اعصابها را بهم میریخت. فقط بنازم به صبر و بردباری دائی حسن پرانرژی و همیشه امیدوار و شوخ وشنگم که وجودش در کنارمان یک نعمت بزرگ بود. او در سخت ترین شرایط روحی،روانی بسرعت خودرا باز میافت و به شخصیت سرزنده و خوش مشربش رجعت میکرد و بقیه را نیز با حرکات وسخنان نشاط آورش بسر ذوق میآورد. نقطه مقابل دائی حسن ،حمید بود که باآن حال نزار و درد کلیه که پیرش را درآورده بود دردرون خود میسوخت و دم بر نمیآورد.شاید چون نمیخواست بیش از آن بر تالمات روحی ما افزوده شود.اغلب اوقات سکوت اختیار میکرد و گوشه ای از خانه سر در سرگریبان فرو میبرد. من اورا از خودش بهتر میشناختم . میدانستم که دارد دردرون خود میسوزد.رنگ پریدگی و زجر کشیدن اهل و عیالش رامیدید و کاری از دستش ساخته نبود. این بود که از درد توامان روح و جسم بخود میپیچید و میفرسود.گاه که فشار عصبیش مضاعف میشد با من دعوا میکرد که چرا راضی نشده ام همان روزهای اول و پیش از اشغال شهر به کرمانشاه یا سنقرکه فامیلهایمان در آنجاها بودند نقل مکان کنیم و به حال اسفبار کنونی نیفتیم.
همیشه در میانه جروبحثهایم بااو اعتراف میکردم که اشتباه کرده ام و نباید بچه های معصومم را به چنین حال و روزی دچار میکردم. درست در نقطه ای قرار داشتیم که احتمال هرگونه فاجعه ای متصور بود.جان سپاری عزیزان وجگر گوشگان،زجر کش شدن یا اسارت هرکدام از ما توسط بعثیون لامروت یا وحشتناکتر از آن ،مرگ کودکانمان بر اثر گرسنگی یا بیماری و یا وحشی گری دشمن ،آنهم در مقابل چشمانمان.چه چیزی میتوانست ترس آور تر از اینها باشد؟هر روز که میگذشت این اتفاقات نامیمون به قوت احتمال نزدیکتر میشدند چون نیروهای کرد زبان مستقر در شهر مکرر به مردم هشدار میدادند که سریعتر شهر را تخلیه کنند و بروند زیرابعثیون بیرحم وفادار به صدام که ازهیچ جنایتی فروگذار نمیکنند بزودی جایگزینشان خواهند شد و اوضاع طور دیگری رقم خواهد خورد.بسیار بدتر از اینی که هست...
این فکر شوم که چه کسانی خواهند آمد و چه رفتاری با مردم خواهند داشت حالم رابد میکردو لرزه بر اندامم میانداخت. دهمین روز اشغال قصرشیرین بود.عراقی ها با بلند گو اعلام کردند که فردا مردم را از شهر خارج خواهند نمودو همه باید دور میدان مرزبانی اجتماع کنند.
این اعلان،خبر خوبی بود ولی همچنان مشکل ما پدر بود .او نمیتوانست با ما همراه شود چون بسرعت شناسائی و دستگیر میشد.
* * *
در خانه را آنقدر محکم میکوبیدند که واقعا داشت از جا کنده میشد. اولش فکر کردیم عراقیها هستند .ولی بعد با شنیدن صدای آقاسیدرسول خیالمان راحت شد و حمید در را گشود.
سید رسول تقوی پسرعمه مادرم بود که همراه با آقای رشیدی خودشان را بما رسانده بودند. سیدرسول یکی از دلسوزترین و جوانمرد ترین اقوام مادریم بود.او کلتی را زیر لباسش پنهان کرده بودو مبخواست مارا با خود ببرد.بسیار مصمم،قاطع و بی مقدمه گفت:
- بلند شوید و همراه من بیائید که دیگر مجالی برای ماندن نیست. حالا که عراقیهاراضی شده اند مردم را از شهر خارج کنند نباید معطل کرد. تا این ساعت شانس آورده اید که در ترکیب نیروهای دشمن عده کثیری کرد همزبان وجوددارند و تا حدودی ملاحظه همزبانی و همجواری را کرده اند ولی خودتان بهتر از من میدانید که منبعد این ماندن زن و بچه میان این عراقیهای بیشرف بلانسبت شما کار احمقانه ای است.
اولین کسی که جواب رد داد من بودم . منی که تا همین یکساعت قبل از هول و ولای ماندن در میان دشمن بیرحم داشتم قالب تهی میکردم وفکر میکردماگر بتوانیم از قصر بیرون برویم چقدر خوب میشود و حالا...
خیلی مصمم و محکم جواب دادم:
- آسید رسول ما نمیآئیم . منتظر میشویم نیروهای خودی برسند.اگر آنها بیایند چه کسی میخواهد کمک حالشان باشد؟هر کدام از ما که اینجا نشسته ایم اگر اسلحه دست بگیریم ده تا عراقی را حریفیم. خودشما خوب میدانید که دروغ نمیگویم وجراتش را داریم.تازه ما جائی را نداریم که برویم.پولی،پشتوانه ای،یا جا و مکانی نداریم .خانه ما اینجاست.همینجا!
داغ دلم سخت گران بود.بغضم گشوده شد و چشمه اشکم جوشید:
- هرچه داشتیم اینجا نابود شدسید. کجا برویم؟
بدون آنکه متوجه باشم کلامم فریاد شده بود و گر گرفته بودم.خون به چهره سیدرسول دوید .کلتش را از زیر کمربندش بیرون کشید و آنرا بسمتمان نشانه رفت.خدیجه و فاطمه جیغ بلندی کشیدند و مادر در حالیکه خودش را جلوی ما سپر میکرد فریاد زد:
- یا فاطمه زهرا...سید چکار میکنی؟!
سید هاشم از میان دندانهای کلید شده اش غرید:
- اشهدتان ا بخوانید...پیش از آنکه بعثی ها بخواهند صدمه ای بشما بزنند خودم جان تک تکتان را خواهم گرفت.
این حرکت سید همه مان را وحشتزده کرده بود.سرم را بسمت حمید چرخاندم تا عکس العملش را ببینم،شاید دلم راقرص کند.او سری تکان داد. به دائی نگریستم.لبخندی تلخ بر لبش ظهور کرده بود.این عکس العملها نشان میداد که هیچکدامشان حریف سیدنیستند.خلع سلاح شده بودم.راستش را بخواهید آنچنان برقی در نگاه سیدرسول دیده بودم که شک نداشتم عنقریب ماشه را خواهد چکاند و نفری یک گلوله در قلبهایمان خواهد نشاند. سعی کردم قدری نرم تر بااو صحبت کنم تا شاید خشمش را فرو بنشانم.گفتم:
- قربان جدت بروم آقا سید. مگر آنهائی که میروند زنده میمانند؟ اصلا از کجا معلوم که فردا همه شان را یکسره به بغداد نبرند؟
سید که کمی آرام شده بود سر اسلحه را پائین آورد . خشم از چهره اش رخت بربست و خستگی جایگزین آن شد.تمام صورت و هیکلش به گرد و غبار آغشته بود. میدانستم که از جای دوری خود را بما رسانده است و تنها هدفش نجات ماست. سید روی جعبه چوبی کنار دیوار نشست و آهی از اعماق دل سر داد:
- به خدا توکل کنید.ایمانتان کجا رفته است؟مگر شما همان مومنانی نیستید که تا دیروز برای آغاز و انجام هر کاری توکلت علی الله میگفتید؟مگرتاکنون تنهایتان گذاشته است که دارید اطمینانتان را از دست میدهید؟
دائی حسن کنارسید نشست و در حالیکه غبار موهای او را با دست میتکاند گفت:
- از کجا می آئی سید؟...موافقی برویم تنی به آب الوند بزنیم؟مثل قدیمها!
- چهار روز تمام توی راه بودم داش حسن.از سمت گیلانغرب آمدم.آرام و قرار نداشتم. نمیتوانستم بی خیال بنشینم.همه فکر و خیالم اینجابود...
- سید ،این دخترها بابایشان را خیلی دوست دارند.اصل دلیل ماندنشان در شهر،خانه و کاشانه یا امولشان نیست.میدانند که همه بر باد رفته است.آنها نمیتوانند حاج مرتضی را تنها بگذارند و بروند.
- آقای رشیدی که از حزب اللهی های بامرام،معتقد و بی ریا بود گفت:
- من هم اتفاقا همین را خدمت سید عرض کردم. گفتم دخترهای حاج مرتضی جانشان به جان پدرشان بسته است و نمیتوانند تنهایش بگذارند.
سپس ما را طرف خطاب قرار داد وافزود:
- چند نفرتان باما همراه شوید تا سری به ایشان زده و کسب تکلیف کنیم.موافقید؟
مثل همیشه من داوطلب شدم.حمید هم همراهمان آمدو چهار نفری راهی مخفیگاه پدر وسیدهاشم شدیم.
* * *
لحن پدر غصه داربودودل آدم را ریش میکرد. میدانستم ته دلش راضی به جدائی از ما نیست. ولی اونیز به رفتن ما اصرار داشت.من گفتم:
- آخر اگر ما برویم چه کسی میخواهد برایتان آب و غذا فراهم کند؟
درحقیقت اگر من،خاله،دائی و بقیه نبودیم پدر وسید تنها و بی پشتیبان میشدند و ممکن بود از گرسنگی و تشنگی تلف شوند. آنها حتی لحظه ای نمیتوانستند در کوچه و خیابانهای قصر آفتابی شوند. پدر در ادامه صحبتهایش افزود:
- ماهم قصد نداریم بیش از این اینجا بمانیم.همراه آقای مهدوی نقشه ای طرحریزی کرده ایم که شبانگاه از شهر خارج شویم.
پدر به شرح نقشه شان پرداخت و سید هاشم هم در توضیحات کمکش میکرد.مثل روز برای همه روشن بودکه گریختن از شهر کاریست بس پر مخاطره،هم برای پدر که سن وسالی داشت وهم برای سیدهاشم که غریب بود و با شهر و اطرافش ناآشنا..آن روز در حضور آسیدرسول من به نمایندگی از طرف خواهران ومادرم تصمیممان را اعلام کردم و خطاب به پدر گفتم:
- باباجان...همانطور که زینب(س) و اهل بیت مام حسین(ع) وی را تنها نگذاشتند مانیز تنهایت نمیگذاریم.بهر قیمتی میمانیم و صبر پیشه میکنیم. ان الله مع الصابرین.
انگار حرفی برای گفتن باقی نمانده بود. سیدرسول هم نمیدانست باید چه بگوید.حس میکردم اوهم تحت تاثیر عشق و علاقه ما به پدرمان قرار گرفته است چون از حرارت و عصبیت دقایق اولیه ورودش اثری باقی نمانده بود. من و حمید خیلی به او تعارف کردیم که پیش ما بماند ولی او اصرار داشت که باز گردد. حتی از پدر وسیدهاشم دعوت کرد که با او همراه شوند و همان شب بطرف سرپلذهاب حرکت کنندولی پدر قبول نکرد آخر او هم نمیتوانست ما را تنها بگذارد و برود. آ سید رسول با خنده گفت:
- با هم نمیتوانید ازقصر بیرون بروید.تک تک هم نمیتوانیدبروید. من نمیفهمم عاقبت شما خانواده محترم چطور میخواهید از این شهر رو به ویرانی و اشغال شده دل بکنید و به جای امنی بروید؟حاجی بخاطر دختر هایش اینجا نشسته و دخترها هم بخاطر حاجی!بالاغیرتا یکی بیاید و این معما را حل کند.
آقای رشیدی آرام دستش راروی شانه سید رسول زد و خنده کنان گفت:
- زیاد به مخت فشار نیاور سید.فقط خدا از کار این خانواده سر در میآورد و بس. حالا بهتراست زودتر راه بیفتیم.اول میرویم خانه ما چیزی میخوری،کمی هم میخوابی ،بعدش تورا بخیر و ما را بسلامت.
آنها رفتند و مانیز به خانه برگشتیم. فردای آنروزعراقیها گروه هائی از مردم با کامیونهای چادر دار به خارج از شهر منتقل کردند و ما تنها تر ا ز قبل شدیم. بعضیها و منجمله مادر معتقد بودند که عراقیهامردم راآزاد نکرده اندبلکه به اسارتگاهها منتقل کرده اند .حتی یکی از زنهای همشهری بنام طوبی خانم تصوری وحشتناکتر از این قضیه در مخیله اش پرورانده بود و میگفت:
- عراقیها مردم را به بیابانی برده اند ،به آنها رگبار بسته اند و بعد توی گورهای جمعی دفنشان کرده اند...
... و من حیران بودم که طوبی خانم اطلاعاتی به این دقیقی را از چه منبعی دریافت کرده بود!!
یک روز دیگر هم سپری شد .باز هم سربازان مستقر در شهر راه براه به مردم هشدار میدادند که باید هر چه سریعترشهر را ترک کنندچون بعثی های وفادار به صدام در راهند . آن روز قبل از غروب خورشید،من،حمید و مادر سری به مخفیگاه پدر زدیم .شوهرم به پدر پیشنهاد کرد :
- حاجی قرار است باز هم گروههائی از مردم را از قصر بیرون ببرند. توی ازدحام جمعیت گمان نکنم چهره شما وسیدهاشم شناخته شود.نظرتان چیست که همگی راهی شویم؟...
بلافاصله مادر حرفش راقطع کرد:
-چه میگوئی تورا به خدا حمید آقا؟ بچه شده ای؟عراقی ها هم که غافل باشند و دقت نکنند،افرادی از قماش احد و کوکبی آدم فروش توی خیابانهامثل آت و آشغال پخش و پلا هستند.چشم و گوششان هم که تیز تیز است و شکار را از سه فرسخی میزنند .خدا نصیب گرگ بیابانشان نکند. از شمر ذی الجوشن سنگدلترند.
پدرگفت :
- به والله اگر ممانعت شما نباشد من این خفت و خواری را بیشتر از این قبول نخواهم کرد.باید همان روزهای اول خودم را به نیروهای سپاه میرساندم .همان روزهائی که عراقیها هنوز جای پایشان را در منطقه به اندازه الآن محکم نکرده بودند و گشتی و دیدگاه و برجکشان روبراه نشده بود و موقعیت خیلی از الآن مناسبتر...
من بی مهابا پریدم وسط حرفهایش:
- باباحان این خفت است؟ پنهان شدن خفت است یا اسارت در چنگال کثیفشان؟...لا مروتها اگر اسیرتان کنندبا شما وآقای مهدوی مثل یک انسان رفتار نخواهند کرد.شما ندیده اید با اسیر هایشان چه رفتار حقارت آمیزی دارند ولی من دیده ام. خدا آن روز را نیاورد که شما را اسیر آن کافران از خدا بی خبر ببینم.
شب را آنجا خوابیدیم و ظهر روز بعدطبق قراری که گذاشته بودیم ،هنگام نهار بقیه اهل خانه با مقداری خوراکی پیدایشان شد . گرچه کارمان زیاد محتاطانه نبود ولی آنروز ظهر تصمیم گرفته بودیم نهار را بیاد گذشته دور هم بخوریم . تنها خوراکی که برایمان باقی مانده بود مقداری نان خشک،رب گوجه و مقداری خرما بود این یکی از خوراکیهائی بود که اکثر مواقع باآن سد جوع میکردیم. سعید و رقیه آنروز هی بهانه خوراکیهای رنگارنگ میگرفتندو دل شکننده مرا میسوزاندند ودچارآشوب میکردند. حدود سیزده روز بود که غذای درست و حسابی نخورده بودند .حق داشتند که هوس خورشت خلال و قاپلی و قورمه سبزی بکنند. غذاهای آن روزهای ما فقط شکم پر کن بودند و به این خاطر خورده میشدند که مانع مرگمان بشوند و بما قدرت سرپا ایستادن بدهند. بحث غذا و این چیز ها که شد عبدالله گفت:
- امروز دکان مشهدی حاتم وکلی خانی امانی توی جاده قیری باز بود . میگویند عراقیها عمدا دستور داده اند که باز کنند تا مردم را بگیرند و اسیر کنند.
بیاد روزی افتادم که همراه خاله فریده به دکان مشهدی علی رفته بودیم وهمین صحبتها را از زبان او هم شنیده بودیم و حتی خودمان عراقیها رادیده بودیم که کمین کرده بودند. توی دل هزاربار صدام را لعنت کردم که توی کاخ مجلل خودش تمرگیده و ابنطور مردم را در تنگنا قرار داده .
هنگامی که داشتم تکه ای نان خشک آب زده بدهان میگذاشتم توجهم به گونه های طفلکم که روی پاهایم خواب رفته بودجلب شد. گونه هایش آب شده بود و صورت کوچکش بطرزترحم برانگیزی استخوانی و پلاسیده مینمود.از آن لپهای با طراوت و سرخ و سفیدکه همیشه انگار خون ازش میچکید تنها پوستی خشک و چروکیده مانده بودکه انگار برپاره ای استخوان کشیده بودندش.ازشدت غصه،غذا توی گلویم گیر کرد و مجبور شدم با جرعه ای آب آنرا پائین دهم..زیر چشمی نگاهی به سعید ورقیه که در دوسویم نشسته بودند و داشتند بااشتها نانهای خشک آغشته به رب گوجه را زیر دندانهایشان خرد میکردند انداختم .دوغنچه پژمرده ای که در طی این سیزده روز نحس جلوی چشمانم طراوتشان را از دست داده بودند،پای چشمانشان چال رفته بود و هنگام خندیدن،استخوانهای گونه ها و فکشان بطرز رقت آوری خودنمائی میکردووقتی حرف میزدند از فرط بی حالی کلمات را جویده و شل و ول ادا میکردند. اینها همه نشانه های نداشتن توان و انرژی بود. دست و پاهایشان نسبت به چند روز قبل خیلی لاغرتروباریکتر شده بودند.یادم آمد دیروز که لختشان کردم تا تنشان را نظافت کنم واقعا میتوانستم دنده هایشان را بشمرم.بچه های من اصولا تپل و قبراق و سرحال بودند و دیدن حال ووضعی که دچارش شده بودند اندوه سنگین و زجرآوری به دلم می افکند که تحملش از توانم خارج بود.به خودم نهیب زدم: تو چه مادری هستی که نمیتوانی غذای مناسبی برای این طفلهای معصوم فراهم کنی؟آخرتو به چه دردی میخوری زن؟...
مثل دیوانه ها در میانه خوردن غذا ،لقمه در دهان ازجایم برخاستم و بطرف درب خروجی حرکت کردم.حمید پرسید:
- کجا مرضیه؟
و این سئوال راچند تای دیگرشان هم پرسیدند وآن چند نفرهم که نپرسیدندمنتظر جواب من ماندند. جواب دادم:
- میروم میوه ای ،بیسکوئیتی یا یک چیز مقوی برای بچه ها از دکان کلی خانی بگیرم.طفلیها دارند میمیرند از ضعف و گرسنگی...
بعد تکه نان خشکی را که هنوز توی دستم بود نشانشان دادم :
- آخر اسم این را میشود گذاشت غذا؟...
بغض راه گلویم را مثل تیله ای سربی و بزرگ سد کرد طوری که بزور میتوانستم خودم را کنترل کنم :
- دارند از دست میروند زبان بسته ها. به قرآن قسم طاقت ندارم...طاقت ندارم...
ودیگر نتوانستم ادامه دهم. زدم زیر گریه،همانجا روی زمین نشستم و صورتم را میان دو دستم گرفتم.مادر بلند شد،آمد کنارم نشست و در حالیکه بزحمت خودش را کنترل میکرد که بغضش نترکد مرا در برگرفت و گفت:
- تحمل کن عزیزم. مگر دیوانه شده ای که میخواهی بیرون بروی ؟ مگر نشنیدی؟ دکان امانی تله است .بخدا هیچ جنس خوراکی برایش نمانده که بخواهی بیاوری.پایت به آنجا بخورد زیر ذره بینی.کافیست کسی تورا بشناسد تاردت را بزنند و مخفی گاه پدرت را پیدا کنند.
اشکهایم را پاک کرده و سعی کردم قوی باشم.نباید اهل خانه فکر میکردند بریده ام و گرنه محال بود بگذارند بیرون بروم:
- مادر جان بار اولم که نیست .بارها رفته ام و از توی دل دشمن برای بچه هایم غذا فراهم کرده ام . نمیتوانم بنشینم وببینم این طفلهای معصوم گرسنگی میکشند.مثل همیشه بااحتیاط و توکل به خدا میروم و بر میگردم.نگران نباش.
حمید بلند شد که همرایم کند .مانعش شدم:
- نه ...صلاح نیست تو بیائی...هدف عراقیها از باز کردن دکانها اسیر کردن مردانی مثل توست.نمیخواهم بچه هایم بی پدر شوند. خیالت راحت باشد خطری متوجه من نیست. بسلامت میروم و باز میگردم.
حمید ابتدا قانع نشد .معتقد بود حالا که حالش خوب شده نمیتواند بگذارد من تنها بیرون بروم.وظیفه خودش میدانست که همراهیم کند ولی دائی حسن که او هم با من در ممانعت از حمید هم عقیده بود مجابش کرد که همراه شدنش با من کار بیهوده و احمقانه ایست.
چند دقیقه بعد توی کوچه بودم و داشتم بسمت دکان کلی خانی حرکت میکردم.
کوچه ها و خیابانهای قصر بسیار خلوت تر از روزهای پیشین بودو این خلوتی طبیعی بنظر میرسید چون بهرحال عده زیادی از مردم، شهر را ترک کرده بودند.حدودا دوروز بود که از خانه بیرون نیامده بودم و همین باعث شده بود که کمی ترس برم دارد. طبق معمول بدون توجه به تردد نیروهای دشمن و وسایل نقلیه شان بسمت جاده قیری طی طریق میکردم.قانون حکومت نظامی و محدودیت عبور و مرور مردم در معابر با کم شدن جمعیت ،رنگ باخته بود واز طرف عراقیها زیاد جدی گرفته نمیشد. دیگر خبری از برخوردهای خشن و تهدید بااسلحه نبود ولی بااین وجود هروقت چشمم به یک نظامی اسلحه بدست میافتاد بیاد صحنه شلیک سرباز عراقی هنگام کندن آن اعلامیه کذائی و صدای مهیب آن می افتادم که کم مانده بود پرده گوشم را پاره کند.
به مغازه امانی که رسیدم کوکبی را دیدم که مثل جن بوداده آنجا نشسته و داشت تخمه ژاپنی میشکست. هم چندشم شد،هم تنفر سراسر وجودم را پر کرد و هم دلم هری پائین ریخت. یکی دیگر هم کنارش نشسته بود که نمیشناختمش.معلوم بود که عراقی نیست و شک نداشتم که او هم از قماش همان ستون پنجمیهای منافق است و دارد زاغ سیاه مردم را چوب میزند.هردویشان گرم صحبت و خنده بودند و چون آنجا کسان دیگری هم حضور داشتند ورود من به دکان توجهشان را جلب نکرد.به کلی خانی و مردمی که داخل دکان بودند سلام کردم و جواب شنیدم.کلی خانی در حالی که سگرمه هایش در هم بود با حرکت چشم و ابرو اشاره ای به آن دو خائن کرد و پرسید:
- چه لازم داری دخترم؟
نگاهی به داخل دکان و محتویات یخچال و قفسه ها انداختم .خوراکی جماعت آنجا دیده نمیشد.کبریت و فتیله سماور و شیشه چراغ گردسوز وقلک و چراغ انگلیسی و خرت و پرتهای دیگر از جمله اجناسی بود که داخل قفسه ها بچشم میخورد.فقط کنار یخچال خاموش چند عدد خربزه با پوست پلاسیده و مقداری سیب زمینی و پیاز دیده میشد . دو تا از خربزه ها را برداشتم و روی کفه ترازو قرار دادم و آهسته پرسیدم . بجز اینها چیز خوردنی دیگری نداری؟ بچه هایم گرسنه اند.
- شرمنده ام دخترم ...این مردم همه خربزه و سیب زمینی پیاز بردند تو هم ببر...سیب زمینی پیاز قوت دارد.پیاز میکرب را میکشد.معده را تمیز میکند ..ببر بده بچه هایت بخورند. خدا میداند هرچه کنسرو و کمپوت داشتم همه اش رفت توی شکم کارد خورده این صدامیان ملعون. این چند تا خربزه چولیسیده هم اگر رنگ و روئی داشتند تا حالا باقی نمانده بودند.
مقداری سیب زمینی و پیاز سوا کردم و گذاشتم روی پیشخوان.
- باشد کلی ...اینها را بکش ببرم.
- کلی خانی همه را بدون توزین انداخت داخل زنبیلم و گفت:
- نوش جانتان . مثل شیر مادر حلالت باشد. دار و ندارم را بعثیها غارت کردند این دوتا خربزه چولیسیده و پیاز و سیب زمینی کهنه چه قابلی دارد...کاش بیشتر از اینها میداشتم و میدادم ببری برای بچه هایت.میدانم چه زجری میکشند آن طفلهای معصوم. خدا برای صدام نسازد...
همه اش میترسیدم نکند کلی خانی مرا به اسم فامیل صدا بزند ویا احوال پدرم را جویا شود .زیرا هنگام مکالمه ام با وی کوکبی و همکارش سکوت اختیار کرده بودند و پیدا بود که مشغول استراق سمع هستند.البته پیرمرد حواسش جمع بود و خوب میدانست که در حضور آن خائنین چگونه باید حرف بزند.
- چیز دیگری نمیخواهی؟کبریت،شمع،نفت...آها یک مقدار ترخینه هم ته پستو دارم .به همه داده ام .بگذار سهم تورا هم بیاورم .
رفت توی پستوی تاریک ته دکان و لحظاتی بعد با پاکتی پر برگشت.خوشحال شدم و احساس غرور میکردم که توانسته ام مقداری خوراکی مقوی تهیه کنم.پیرمرد پاکت را هم توی زنبیل گذاشت:
- خوب شد این یکی را یادم نرفت . این ترخینه را که باربگذاری و پیاز داغ کنی میارزد به هر چه پلو و خورشت و قاورمه. بده بچه ها بخورند ،قوت بگیرند.
آنگاه با حرکات سریع چشم و ابرو بمن فهماند که صلاح نیست بیشتراز اینها آنجا بمانم. تشکروخداحافظی کردم وهول هولکی از مغازه بیرون آمدم و در حالیکه سنگینی نگاه آن دو را روی خودم حس میکردم از کنارشان عبور کردم. هنوز بیش ازچند قدم دور نشده بودم که صدائی سر جا میخکوبم کرد:
- خانم...همانجا بایست.
صدا،صدای مردی بود که کنار کوکبی نشسته بود.رویم را بسمت اوچرخاندم. میدانستم که نباید ترسم راآشکار کنم یا ضعف نشان دهم. صورتم را با چادر پوشاندم و با لحنی محکم گفتم:
- بله؟...کاری داشتید؟
مرد از جا بلند شد ،بند اسلحه را روی شانه اش جابجا کرد و دوسه قدم پیش آمد:
- خانه ات کدام محل است.
نمیخواستم آدرس دقیقی به او بدهم.جواب دادم:
- ه... همین اطراف. چ... چند کوچه بالاتر.
بخاطر لکنتی که از ترس توی کلامم افتاده بود ته دل بخودم لعنت فرستادم.کوکبی که تاحالا ساکت بود بحرف درآمد و پرسید:
- مرتضی مشفق را میشناسی؟
نباید جواب ناشیانه ای باو میدادم که باعث شکش شود .با قاطعیت و بدون لکنت زبان جواب دادم:
- بله که میشناسم.کیست که اورا نشناسد؟
نگاهی بسمت مغازه انداختم.کلی خانی در آستانه در ایستاده بود و با نگرانی شاهد مکالمه ما بود. کوکبی مجددا پرسید:
- میدانی الآن کجاست؟
- از کجا باید بدانم؟...من کاری بکار کسی ندارم.دنبال غذا برای بچه هایم میگردم.
سپس چادرم را از روی هیکل امید کنار زدم و به آندو نشانش دادم.
- میبینی ؟ رنگ و رویش را میبینی؟دوتای دیگر توی خانه دارم که بخاطر کارهای شماها از گرسنگی دارند بحال مرگ می افتند...
وسط حرفهایم ،کلی خانی طاقت نیاورد و در حالیکه صدایش ازشدت ناراحتی و خشم میلرزیدگفت:
- بی انصافها ولش کنید برود پی کارش .چکارش دارید ؟ زورتان به این ضعیفه میرسد؟مگر اواستخبارات است که سراغ مشفق راازش میگیرید؟من میشناسمش.آدم بیچاره ای است.شوهرش علیل است و خانه نشین. با کلفتی و رختشوئی خرج او و بچه هایش را میدهد.
مردی که متوقفم کرده بود برگشت و رفت سر جایش نشست.کوکبی در حالیکه چند تا تخمه توی دهانش میانداخت با اشا ره دست مرخصم کرد . براه افتادم. خوشحال بودم که از خطر گذشته ام ولی قلبم از اضطراب لحظات قبل تند و تند میطپید و سعی داشتم بلند تر گام بردارم که زودتر به خانه برسم.
بتدریج رمق داشت از پاهایم میرفت و رخوت وسستی به زانوانم راه پیدامیکرد.سنگینی زنبیل کم مانده بود مفاصل دستم را از هم جدا کند.دو عدد خربزه و چند کیلو سیب زمینی و پیاز برای من بی بنیه ی همیشه گرسنه که امید را نیز در آغوش داشتم بار سنگینی بود. یکی دو خیابان را که پیمودم حس کردم کسی دارد تعقیبم میکند. بعضی اوقات از پشت سرم صدای قدمهائی را میشنیدم ،اما هنگامی که می ایستادم و سرم را برمیگرداندم کسی را نمید ید م.دوست داشتم فکر کنم توهم برم داشته است و ترس باعث شده صداهای خیالی بشنوم اما ته د لم میدانستم که توهمی در کار نیست . چهره کوکبی را که بیاد می آوردم به نظرم میرسیدکه او در لحظه آخر ،همان وقت که مرا مرخص کرده یک نگاه بخصوص داشته و به من مشکوک بوده.
نرسیده به کوچه ای که انتهای آن به خانه استاد فاضل میخورد مجبور شدم توقف کنم و از چیزی که فکرم را بخود مشغول کرده بود سر در بیاورم.زنبیل را کنار دیوار گذاشتم و چندین گام بلند با سرعتی بیشتر از قبل به عقب رفتم.حتی با وجود ناتوانی و کرختی مفاصل دست و پاهایم دوان دوان خود را به سه راهی که چند لحظه قبل از آن عبور نموده بودم رساندم تا شاید فرد تعقیب کننده ام را غافلگیر کرده و ببینم. این حرکات تاکتیکی هم مرا به نتیجه ای که حدسش را میزد م نرساند. کوچه ها همگی خلوت بودند و پرنده در آنها پر نمیزد.یک لحظه هردو زانویم تا شدند و کم مانده بود که بچه در بغل برزمین سقوط کنم .بزحمت خودم را کنترل کردم .حالم بد شد و مجبور شدم بنشینم.بدنم مرتعش شده بود و مغز سرم داشت یخ میکرد. بخود نهیب زدم:
- بازهم؟!....این چه وضع خجالت آوریست زن گنده، مادر سه تا بچه؟...از آن بچه هائی که چشم امیدشان به دستان لرزان توست خجالت بکش.باز هم که دچار ضعف و تردید شده ای.یاعلی...یاعلی...برخیز،زبون نباش...یا...علی.
تتمه توان موجود در بدنم را توی پاهایم جمع کردم و با کمک گرفتن از دیوار،قامت راست کرده و ایستادم و آنگاه نفسی عمیق کشیده و براهم ادامه دادم.به زنبیل که رسیدم از روی زمین برش داشتم و اینبار با طمانینه و آرامش به حرکتم به سمت خانه با حالتی عادی ادامه دادم.انگار نه انگار که تا لحظاتی قبل تمام وجودم لبریز از اوهام و د لشوره های گوناگون بود.
دم در خانه ایستاده و سرم را به عقب چرخاندم. میترسیدم کلید به قفل بیاندازم و وارد شوم .همه اش فکر میکردم کسی دارد مرا میپاید و میخواهد از طریق من به پدر برسد و حالا لحظه ای بود که همه چیز لو میرفت .عاقبت سایه ای را دیدم که گریخت و صدای پاهائی را بوضوح شنیدم که دوان دوان دورشد.اینها دیگرنمیتوانستند اوهام و تخیل باشند. ترسم بی دلیل نبود ولی بهرحال چاره ای جز ورود به خانه نداشتم اگر هدف آن ناشناس یافتن مقصد من بوده پس به هدفش رسیده است و من دیگر کاری نمیتوانستم انجام دهم.گرچه هنوز امیدواربودم که اینها همه تخیل باشند تخیلاتی نشات گرفته از ترس.در را گشودم و وارد شدم .
چهره وحشتزده ام همگی را متوجه غیرعادی بودن حالم کرد و تامن شروع کردم به توضیح دادن، جنب و جوشی در گرفت. اول از همه دائی و مادرسعی کردند پدر و شریعت را جائی پنهان کنند . حدود ده دقیقه پرتنش بسیار سریع گذشت .تنها جائی که برای پنهان شدن پدر و شریعت در آن خانه کوچک مناسب بنظر میرسید پستوئی بود که رختخوابها را توی آن روی هم چیده و پرده ضخیمی جلویش کشیده بودند.
داشتیم باعجله تمام رختخوابها را جلوی قامت ایستاده آن دو روی هم میچیدیم که سروصدای عراقیها از کوچه بلند شد . دائی دو قبضه اسلحه ای را که روی طاقچه بود روی سقف کاذب بالای رختکن حمام انداخت وبرگشت. حالا دیگر صدای مکالمه و فریادهای خشم آلود بوضوح شنیده میشد.آنها پشت در بودند و فریاد میزدند:
- جیش الخمینی فتح باب !
در این گیرو دار صدای فاطمه خواهر کوچکم مارا به خنده می انداخت که در جواب فریاد های وحشیانه عراقیها متصل دادمیزد که:
- نعم نعم...خمینی کورتان کند ایشالا!!
عراقیها با قنداق اسلحه و لگد شروع به کوبیدن در کردند . کاملا معلوم بود که اگر دررا باز نمیکردیم عنقریب شلیک میکردند و ممکن بود باعث کشته شدن کسی بشوند.دائی از ته حلقش یک یاعلی غرا خارج ساخت و در ادامه ،این کلمات را برزبان جاری کرد و بسمت در رفت:
- یا امیر عرب به حق آبروی فاطمه زهرا مددمان کن.نگذار این پیرمرد ذلیل شود.
درب گشوده شد و بلافاصله بازوی اولین نفررا که سرباز جوانی بود گرفت و بعربی گفت:
- برادر اینجا اسرائیل نیست .مامسلمانیم، برادریم...ما و شما باید با صهیونیستها بجنگیم.
دائی یکریز عربی میگفت و شانه بشانه آنها حرکت میکرد. چهار نفر بودند و طبق معمول هیچکدامشان گوشش بدهکار نبود.انگار اصلا دائی را نمیدیدند و حرفهایش را متوجه نمیشدند.
عاقبت فرماندهشان که یک درجه دار مسن سبیل چخماقی بود از سماجت دائی بستوه امد و هلش داد .دائی بزمین خورد و بلافاصله از جابلند شد که مجدداموی دماغشان شود و حواسشان را پرت کند. عراقیها با دیدن حمید اورا بطرف بیرون خانه هل دادند. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.از یکسو چون نامی از پدر و سیدهاشم نمیبردند خوشحال بودم چون مطمئن شده بودم که این یک بازرسی معمولیست و هدف مشخصی ندارند واز سوی دیگرشوهرم را داشتند به اسیری میبردند و این،امر خوشایندی نبود.
خیلی سریع دستان او را با سیم از پشت بستند و از خانه خارج شدند. تا یکی دو دقیقه سکوت کامل بر محیط خانه سایه افکنده بود. بقدری جریانات سریع اتفاق افتاده بود که همگی شوک زده،مات و متحیر بر جای مانده بودیم.زبا ن همه مان بند آمده بود.ناراحت تر از همه من بودم که خودم را مقصر اصلی این واقعه میدانستم. اگر من از خانه بیرون نمیرفتم حالا حمید کنارمان بود.نگاهم روی زنبیل خربزه،سیب زمینی و پیازکه هنوز کنار دیوار بودمتوقف شدو احساس کردم پدر بچه هایم را با آن زنبیل پر معامله کرده ام!
هنوز همه در سکوت کامل داشتیم به همدیگر نگاه میکردیم .صدای الله اکبر گفتنهای حمید از بیرون بگوش میرسید. تنها کسی که حواسش به اوضاع بود یعنی دائی ،بااحتیاط رفت کنار محل اختفای پدر و سید هاشم و با صدائی آهسته گفت:
- تکان نخورید ها!...هنوز نرفته اند.
دائی لای در را باز کرد،بیرون رفت و دررا پشت سرش بست.من رفتم و از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم. دائی خودش را به عراقیها که کتک زنان حمید راتا نزدیکیهای پیچ کوچه برده بودندرساند.رسیده و نرسیده یکی از عراقیها که از سماجت او بستوه آمده بودنیم چرخ ورزشکارانه ای زد و با کف پوتینش لگدی حواله سینه دائی کرد.دائی با پشت بزمین خورد و ناله ای از گلویش خارج شد. صورتش مثل لبو سرخ شده و داشت به کبودی میگرائید .ضربه پوتین نفسش را بند آورده بود.همان سربازی که لگدش زده بود سر اسلحه را بطرفش گرفت :
- امشی...امشی!
دائی نومیدانه از جا برخاست و بدون اینکه لباسهایش را بتکاند لنگان لنگان و خرد شده بطرف خانه براه افتاد. حمید دیگر الله اکبر نمیگفت. شاید نمیخواست بیش از این دائی را بزحمت بیاندازد و باعث کتک خوردنش شود.شاید میدانست که فریادهای او باعث شده که دائی سر غیرت بیاید و بهتر است سکوت کند چون فایده ای ندارد.عراقیها هم دیگر حمید را کتک نزدند و او را بردند و رفتند.
سکوت کامل جایگزین آنهمه قیل و قال شدو دائی به خانه باز گشت.از پشت پنجره که کنار رفتم پدر و سیدهاشم هم از پشت رختخوابها بیرون آمده بودند.دقایقی بعد همگی دور هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم.دائی خطاب به پدرگفت:
- باید مجددا جای شما را تغییر دهیم چون احتمال حمله مجدد شان به این خانه کم نیست.ممکن است یکی از خائنین ستون پنجمی حمید را بشناسد و بداند که او داماد شماست...باید عجله کنیم .وقت زیادی نداریم.
دائی سپس رو به من کرد وگفت:
- خودت را ناراحت نکن .از این ستون به آن ستون فرج است.پسر کربلائی نوذربرزه دماغی را که یادت هست. خودش و زن علیلش رفتند پیش فرمانده عراقی.دوسه ساعت بعد پسرش را آزاد کردند.
- بعدش چه؟...دوباره سه روز بعد که اسیرش کردند دائی... انگارخبر نداشتی.نه؟
- چرا،خبر دار شدم.حالا خداکند حمید را آزاد کنند .دیگر نمیگذاریم گیرشان بیفتد.
* * *
دائی حسن جائی در حول و حوش محل استقرار عراقیها خانه ای برای مخفی شدن پدر وسید در نظر گرفته بود.دائی معتقد بود هرچقدر خانه محل اختفا به عراقی نزدیکتر باشد کمتر احتمال دارد توجهشان را جلب کند .آنجا منزل یکی از آشنایان بنام آقای شفیعی بود.یکی از اقوام دور.دائی چیزهایی به آقای شفیعی گفته بود.من و مادر و دائی مقداری خوراکی توی ساکی گذاشتیم که بعنوان چشم روشنی با خود ببریم و از صاحبخانه اجازه قطعی بگیریم چند صباحی به آن دو پناه بدهد.
به منزل مورد نظر که رسیدیم در زدیم.حلیمه خانم همسر آقای شفیعی دررا گشود و بلافاصله با دیدن ما گره به ابرو انداخت و جواب سلاممان را بسردی داد.شستمان خبر دار شد که حدس زده برای چه آمده ایم و از دیدن مانه تنها خوشحال نشده بلکه ناراحت است.مثل یک صخره سنگی باآن هیکل گنده اش توی چهارچوب در ایستاده بودو جم نمیخورد.
مادر بخودش جرات داد ،دو قدم جلو گذاشت و در چند جمله کوتاه ماوقع را بازگو نمود.جریان بازرسی خانه،دستگیری حمید ،حال ماو بیممان از عواقب بعدی...دیدم پرده پشت پنجره خانه کنار رفت و کسی نگاه کرد.سایه اش از پشت پرده توری سفیدرنگ نشان میداد که یک مرد است وحکما نمیتوانست کسی بجز آقای شفیعی باشد.معلوم بود که نمیخواهد کسی ببیندش چون بمحض جلب شدن توجه ما،بسرعت پرده را مرتب کرد ورفت. در هر صورت هیچکداممان انتظار نداشتیم که بیاید دم در و تعارفمان کند داخل منزل. حلیمه خانم همانطوربدون آنکه هیکل چاق و سنگینش را حرکت دهد بر و بر نگاهمان میکرد.این سکوت طولانی بهتر از هر کلامی داشت بما میفهماند که باید راهمان را بکشیم و برویم چون آنجا کسی پذیرایمان نیست.
حرفهای مادر که تمام شد منتظر شدیم حلیمه خانم چیزی بگوید و اوهم گویاداشت دنبال کلماتی مناسب میگشت که جواب مادر را بدهد. سکوتش خیلی طول نکشید،با حالتی بی تفاوت گفت:
- فرخنده جان مراببخش...آقای شفیعی مریض است و سردرد مزمنی گریبانگیرش شده. تحمل شلوغی و سرو صدا ندارد...
- ولی آنها فقط دو نفرند تصدقت...دونفر آدم بزرگ که سروصدائی ندارند.
- شرمنده ام ولی....
دیگر مهم نبود میخواهد چه بهانه هائی پشت سرهم ببا فد.بااینکه بهیچوجه انتظار نداشتم حلیمه خانم به ما جواب مثبت بدهد ولی بقدری ناراحت شدم که بقیه کلماتش را متوجه نشدم. انگار سطلی پرازآب یخ روی سرم ریخته باشند، از فرق سر نا نوک پا منجمد شدم.کنارکشیدم،آهی سرد از اعماق جان سردادم و بااشاره سر از مادرتقاضاکردم دیگربه اصرار کردن ادامه ندهد و خودرا برای رفتن مهیا سازد. دائی که تا حالا ساکت گوشه ای ایستاده بود دست مادر را گرفت و کشید:
- راه بیفت برویم آباجی.
معلوم بودحلیمه خانم اصلا از برخوردی که با ما کرده شرمنده نیست چون در کمال خونسردی مجددا معذرت خواهی کوتاهی کرد و دررا بملایمت بست . مادرمایوسانه همانجا جلوی درب خانه خودش را روی زمین پهن کردو کف دستهایش را توی خاکهای کف کوچه چرخاند.آنگاه در حالیکه دودست خاک آلودش را بسوی دائی دراز کرده بود با چشمان خیس به او خیره شدونالید:
- وای بر من داشی...این دستان نیازمند را دیگر بسوی کی میتوانم دراز کنم؟
دائی که نگاه غیض آلودش روی در خانه آقای شفیعی میخ شده بود.زیر لب غرید:
- نمیدانم آقای شفیعی بااین سردرد چطورتاحالا صدای توپ و خمپاره را تحمل کرده.آن دوتا بنده بی پناه خدا مگربچه اند که شلوغی و سروصدا داشته باشند؟
سپس بالاوپائین خانه را باتنفربرانداز کرد و ادامه داد:
- یعنی خانه به این درندشتی برای آن دو تا بنده خدا جا نداشت؟
مادر گفت:
- به خداحاج مرتضی خیلی دنیا دیده است داداش. وقتی فهمید میخواهیم برایشان دنبال جاومکان بگردیم گفت: فرخنده، اگر جائی رفتی و جواب رد شنیدی از کوره در نرو و چیزی نگو که بنده ای از تو برنجد.یادت باشد که هر کسی اختیاردار چهار دیواریش است و صلاحش را خودش بهتر میداند. خدا میداند اگر چیزی به حلیمه نگفتم بخاطر همین نصیحت مرتضی بودداشی.ولی ایکاش میتوانستم به همین زن که ما را به خانه اش راه نداد بگویم:حلیمه خانم ،یادت هست که که خانه مرا همیشه منزل امید خودت میدانستی و هر وقت آقای شفیعی دعوایت میکرد و کتکت میزد بمن پناه می آوردی؟حالا که شوهرم آواره و بی سر پناه شده آیا سزاوار است دست رد به سینه ام بکوبی؟
در حقیقت برخورد سرد و بیرحمانه آن زن توهین بزرگی بما بود .زیرا خانواده ما بواسطه پدرم که معتمد اهالی شهر بود احترام زیادی بین فامیل،آشنایان و همشهریها داشت و ما هرگز چنین برخوردهائی را تجربه نکرده بودیم.
باوجوددلهای شکسته و احوال ناخوش و پریشان نومید نشدیم وباز هم پی مکانی برای پنهان شدن پدر و سیدهاشم گشتیم.عاقبت خانمی بنام جمیله فیروزی که از دوستان مادر بود کلید خانه پسرش راکه خالی بود در اختیارمان گذاشت .در فکر چگونه جابجا کردن آن دو بودیم که سرو کله آقا اشرف که ازمعلمان مدرسه حمید بود پیداشد.او کارت اتومبیل و دویست تومان پول نقد از طرف حمید آورده بود. حالش راپرسیدم. آنطور که خودش میگفت پس از خبر دار شدن ازدستگیری حمید به مقرعرااقیها سرمیزند و موفق به ملاقاتش میشود.حمید هم بمحض دیدن آقااشرف کارت و پول را به او میدهد که بدست من برساند.آقا اشرف به همه اطمینان داد که حال حمید خوب است و آنگاه افزود:
- همه اسیرانشان را به مهدیه برده اند و منتظرماشینهای حمل اسرا هستند.از سربازهای کرد شنیدم که از رده های بالادستور گرفته اند فعلا کسی را اسیر نکنند چون اسارتگاهها پر شده اند وباز داشتگاههای جدید نیزهنوز آماده نشده اند.او سپس خطاب به دائی گفت:
- داش حسن تو که عربی بلدی بهتر است بروی و با فرماندهشان صحبت کنی.خیلیها رفتند و بچه هایشان را آزاد کردند.تو هم انشاالله با دست پر بر میگردی.الآن که بعثیون جائی برای اسرا ندارند فرصت خوبیست.دنبال بهانه ای میگردند که از تعداد اسرایشان کم کنند.تو هم تا ماشینها نرسیده اند دست بکار شو.البته اگر مرضیه خانم و بچه هایش را هم با خودت ببری شاید افاقه کندودلشان برحم بیاید.
سخنان آقااشرف را قطع کردم و گفتم:
- آقا اشرف من هرگز چنین کاری نخواهم کرد.التماس به دشمن؟...هرگز...سری را که در راه خدا داده ام پس نخواهم گرفت.خواهش کردن من به مزدوران بعثی جز پائین آوردن شان و منزلت یک زن مسلمان ایرانی که از زینب(س) الگو گرفته است ثمره دیگری ندارد. من از همان روز اول که وارد این مهلکه شدم خودرا به تقدیر محتوم خویش که اراده خداوند است سپردم. تصمیم گرفتم قرص و محکم بایستم و تسلیم نشوم. اگر خدا صلاح بداند خودش حمیدم را بمن باز میگرداند.
دائی با آقا اشرف رفت و من ماندم.من زنی نبودم که بتوانم به دشمنان دین و میهنم التماس کنم و بپایشان بیفتم تا شاید دل سنگشان نرم شود و برحم بیاید.
پس از رفتن دائی دست به دعا برداشتم وبه خدایم عاجزانه التماس کرد م که حمیدم را بمن باز گرداندو نگذارد بچه هایم یتیم شوند.
- پروردگارا در این دنیای پر آشوب مرا ناامید و بی تکیه گاه نخواه.گرچه همه آن چیزی را که میخواهی و بر من روا میداری باآغوش باز میپذیرم.
وهنوزنیم ساعت ازرفتن دائی و آقا اشرف نگذشته بودکه حمید به خانه باز گشت .او از آمدن دائی به قرارگاه عراقیها بیخبر بودو وقتی دلیل آزاد شدنش را پرسیدم جواب داد:
- عراقیها بدون آنکه جائی ناممان را ثبت کنند ،من و چند نفر دیگر را آزاد کردند و گفتند :بروید و فردابیائید .اردو گاههای عراق فعلا جا ندارد !
همه زدیم زیر خنده.اولش فکر کردیم شوخی میکند چون در حقیقت این کار عراقیها بیشتر شبیه جوک بود.حمید در ادامه افزود:
- باور نمیکردیم .ماهم متعجب بودیم و اولش بگمانمان رسید که دارند مسخره مان میکنند. ولی بعدش از کردهایشان شنیدیم که اسارتگاههای عراق شلوغ شده اند وبه فرموده رده های بالا فعلا نمیتوانند اسرای جدیدرا پذیرش کنند.بمحض اینکه دستهایمان راباز کردند از ترس اینکه نکند تصمیمشان عوض شود بسرعت از مهدیه بیرون آمدیم و خودمان را به خانه رساندیم.
رد خون آلود سیمهائی که دستهایش را با آن بسته بودند روی مچ و ساعدش دیده میشدو جای ضربات قنداق تفنگ روی پشت و کمرش دردناک بود و آزارش میداد. پیراهنش را در آورد تاروی خونمردگیهایش مرحم بگذارم . چنددقیقه بعدش دائی هم سررسید .گویا میدانست که حمید را آزادکرده اند چون از دیدنش متعجب نشد.اوگفت:
- خداراشکر که مجبور نشدم از این کافرها خواهش کنم . باور کنید که بعد از آنهمه کتکی که از دستشان خوردم دوست نداشتم دوباره جلویشان گردن کج کرده و آزادی حمید را گدائی کنم.همینکه به در مهدیه رسیدم چند تا جوان که آنها هم آزاد شده بودند جریان را تعریف کردندو فقط خدا میداند چقدر خوشحال شدم.
و بعد دست در گردن حمید انداخت و رویش را بوسید:
- خوش آمدی داشی .چشم و دل همه مان روشن.
حمید بخاطر زحمات دائی از او تشکر کرد وگفت:
- وقتیکه آنهمه جوان رشید را دست بسته توی مهدیه دیدم باور نکردم که در قصر اینقدر جوان وجودداشته است . تازه شاید آنهائی که دیدم یک دهم جوانانی نبودند که موقع اشغال داخل شهر بودند و حالا در اسارتگاهها به بند کشیده شده اند.
آنگاه آهی از اعماق وجود سر داد و افزود:
- خیلی غصه میخورم...میدانید چرا؟...اگر پیش از آشغال شهر تدبیر و مدیریت متمرکزی وجود داشت و این عده کثیر جوانان غیور و نیرومند، مسلح و تجهیز میشدند،بعثی ها هیچوقت نمیتوانستند به این راحتی کنترل شهر را در دست بگیرند...هزاربارلعنت بربنی صدرخائن. لطمه ای که او به این آب و خاک زد آنقدر شدید است که فقط با خون هزار هزار جوان رشید جبران خواهد شد. خدا از سر تقصیراتش نگذرد.
شب که فرا رسید دائی پدروسیدهاشم را تا مخفیگاه جدیدشان همراهی کرد و آنگاه من به خواب عمیقی فرو رفتم و یکی از شبهای آرامم را به صبح وصله زدم.
* * *
با مادر و دائی رفته بودیم سر ی به پدر بزنیم .به حمید اجازه ندادم همراهیمان کند. به او گفتم:
- عزیزم یک بار شانس آوردی و خدا کمکت کرد ولی همیشه اینطور نیست .بهتر است دیگر از خانه بیرون نروی چون احتمالا الآن دیگر بازداشتگاههای جدیدشان آماده پذیرش اسراست.
مخفیگاه جدید زیاد از محل سکونت ما دور نبود،ساعت دو بعد از ظهر بود و پدر با رادیوی ترانزیستوری کوچکش داشت اخبار رادیو تهران را گوش میداد.تهران،کرمانشاه،اهواز،دزفول و خلاصه بیشتر نقاط ایران غرق آتش وخون بود.گوینده از بمباران کرمانشاه میگفت و من دل توی دلم نبود چون بسیاری از فامیل و آشنایان که قصرشیرین را ترک کرده بودند در حال حاضر ساکن کرمانشاه بودند.خانواده عمو مجتبی،عمومصطفی،عمه فانوس،عمه طاووس وعمه بزرگم میم نازار مادر عبدالله با فرزندان دیگرش و خیلیهای دیگر.بیشتر که فکر میکردم با خودم میگفتم که در حال حاضر شاید امنیت ما از آنها خیلی بیشتر باشد چون لااقل با وجود نیروهای عراقی و حضور مردم غیر نظامی در شهر چه از سوی عراقیها و چه از سمت نیروهای ایرانی گلوله ای بسمت شهر شلیک نمیشد.
حمید که با شنیدن اخبار حسابی از کوره در رفته بود گفت:
- بنی صدر تا کی میخواهد به خیانتهایش ادامه دهد؟ اصلا انگار نه انگار ارتشی خطرناک بااینهمه ساز و برگ و تسلیحات پیشرفته دارد تمامیت ارضی کشوررا تهدید میکند.
وپدر در چواب او گفت:حرفت را قبول دارم حمیدجان . این مردک بی تدبیر- حالا نمیدانم از روی جهالت است یا عمد - اصلا به سازماندهی سریع نیروهای مردمی فکرنکرد. اگر از همان ابتدامردم را مسلح میکرد ند باندازه یک لشکر نیروی جوان و متعهد در همین قصر خودمان داشتیم،آنوقت عراقیها غلط میکردند پایشان را اینور مرز بگذارند.
سیدهاشم در تکمیل سخنان پدر گفت:
- آخ آخ آخ...حرف دل مرا گفتی حاجی.چه سیل عظیمی میشدند جوانهای پردل و جرات و برومند این شهر. من که دیدمشان میدانم چقدر زیاد بودند، ولی صدحیف...این من و شما و امثال مائیم که این قضیه را میدانیم،چون با چشمان خودمان دیده ایم و فقط حرص و جوش خورده ایم ،اما شاید بعدهامردمی که اینجا نبوده اند و فقط دورادور چیزهائی شنیده اند باورنکنند وخیلی راحت بنشینند و بگویند جوانان قصر کجا بودند؟چرا نجنگیدند؟ وآن زمان ماها نباشیم که حقایق را بشکافیم ورازها را برملا نمائیم...
البته این را هم بگویم که همه علت و معلولها و رازها به مرور زمان آشکار و برملا شد. در آن دوران هنوزآقای خامنه ای و امام تشت رسوائی بنی صدر از بالای بام به پائین نیافکنده بودندو او همچنان ترکتازی میکرد و فرمانده کل قوا بود. فکرش را بکنید (فرمانده کل قوا) بودن یک خائن آنهم در زمانی که جنگی چنین فراگیر به کشور تحمیل شده است چقدر میتواند برای یک مملکت ویرانگرباشد.ولی ایران اسلامی را خدا حفظ کرد. من فکر میکنم هر کشور دیگری اگر به دام چنین خودفروشی آنهم در دورانی آنچنان حساس میافتاد دوام نمیآوردودر کوتاهترین زمانی زیرگامهای دشمن لگد کوب میشد.آنگاه به دهها پاره تجزیه اش میکردند ودیگر حتی نامی از آن در نقشه جهان باقی نمیماند.
پدر من مرد خوش بینی بود و گمان نمیکرد بنی صدر وطن فروش باشد. او تمامی کم کاریها و نقائص آن نامرد رااز بی تدبیریش میدانست گرچه سیدهاشم وحمید معتقد بودند او فطرتا یک خائن هفت خط است که با خدعه و نفاق خود را در دل امام جا کرده و در باطن هم پیمان بیگانگان وضد انقلابیون است.
هنگام بازگشت به خانه در چند جا ،راه و بیراه میشنیدیم که عراقیها و عوامل نفوذیشان سراغ پدروسیدهاشم وچند نفر دیگررا از مردم میگیرند.آنطور که با سماجت دنبالشان میگشتند معلوم بود شدیدا مرکز توجه قرار گرفته اند.به خانه که رسیدم حمید را سخت متفکر و نگران یافتم .دلیلش را که پرسیدم گفت:
- چند روز میشود که برادرم مصطفی سری بما نمیزند.نگرانش هستم .نکند بلائی سرش آورده باشند.مرضیه تو مصطفی را خوب میشناسی، محال است در قصر باشد و به من سر نزند.خانه خودش را که ویران کردند مدتی خانه یکی از رفقایش ساکن شدو من امروز عبدالله را فرستادم آنجا که خبر ی بیاورد ولی دوستش گفته بود دو روز است بی خبر از خانه بیرون رفته و دیگر کسی او را ندیده است.
عمیقا نگران و دلواپس بود .نشستم کنارش ،دلداریش دادم و دلخوشش کردم که حتما از شهر همراه بقیه مردم خارج شده است ولی حمید میگفت محال است مصطفی بخواهد ازقصر خارج شود و به او نگوید.
نمیدانستم چطور میتوانم دل پر آشوب او را آرامش ببخشم آخر خودم دلی داشتم که از دل او خیلی نگران تر بود.تازه حمید هم مثل من نگران بچه هایمان و بیماری و گرسنگیشان بود و اینها همه باعث فشار مضاعف روحی او میشد.موضوع صحبتمان کم کم به جاهای باریک کشیده شد و حمید هر چه حرص و جوش داشت سر من بینوا خالی کرد.مثل همیشه میگفت چرا با بچه ها به کرمانشاه نرفته ام و مایه عذاب آنها و خودم شده ام.قادر نبودم از خودم دفاع کنم زیرا میدانستم مقصرم .گرسنگی و بیماری بچه ها بخاطر این بود که نخواسته بودم شهر را ترک کنم .آخر آن طفلکهای بیگناه تکلیفی بر دوش نداشتند که بمانند و مقاومت کنند . حتی بخاطر وجود آن سه کودک بر من نیز تکلیفی واجب نبودکه بایستم وبجنگم.حق بااو بود،گرچه من همواره براین باور راسخ استوار بودم که حضورم در شهر بی حکمت نیست و عاقبت همه چیزختم به خیر خواهد شد.
بی اغراق بگویم، من ایمانی شدیدا قوی داشتم ،ایمانی بر پایه دریافتهای حسی نشات گرقته ازنشانه ها.نشانه ها در زندگی آدمی زمانی قابل درک میشوند که باورشان داشته باشی وهنگامی که بر تو ظهور میکنند هارمونیشان را با تمام وجودت دریافت کنی.کشف وشهودیانشانه همیشه حائزنظم است.مانند یک بیت شعر، یک طرح قرینه سازی شده یایک موومان موسیقی... خلاصه بگویم،نشانه ها ظریفند،هنرمندانه به تو عرضه میشوند و هنگام دریافت محال است در بطنشان آشفتگی ببینی.از همان هنگاهی که دیدم دارم در ورطه ای از بلا سقوط میکنم خالصانه خود را به خالقم سپردم و از او خواستم هر آنچه که مصلحت میداند آن کند،هرگز مرا بحال خود رها نسازدو مرا از دریافت نشانه های روحانی محروم نسازد .
در ایام مشقتبار پیشین هم همواره بطور کامل به هر نشانه ای توجه موشکافانه و دقیق داشتم و هرراهی را که حس میکردم بنابر حکمتی پیش پایم قرار گرفته و درست می انگارمش،بدون ترس از مخاطرات محتملش مشتاقانه و بیدرنگ میرفتم.گرچه...هنوز راه رفتن و خروج از قصرشیرین جلوی پایم قرار نگرفته بود. من معتقد بودم چیزهائی وجود دارد که درک آن از توان ما انسانها خارج است و بهمین دلیل باید تسلیم محض اراده خداوند باشیم و ارتباطمان را با ذات اقدسش از طریق همین کشف و شهودها و توجه نمودن به نشانه ها استمرار بخشیم زیراتنها اوست که برهمه جوانب قضایای حیات و زوایای پنهان هستی آگاه است و دانا.
آن روز را نیز کماکان در خانه محبوس ماندیم.طرفهای عصر به کمک پسر عمویم ناصر مقداری نان و خرما تهیه کرده و همراه خاله فریده با احتیاط راهی نهانگاه پدرشدیم.همان ابتدای راه خاله تودلم را خالی کرد:
- دختر ،به دلم بد آمده است و مثل سیر و سرکه داردمیجوشد. بیا برگردیم و بعدا در فرصتی مناسب نان و خرما را به آنها برسانیم.
میدانستم که پدر وسیدهاشم درحال حاضرهیچ غذایی برای خوردن ندارند و محال است که بتوانم به خانه باز گردم.میدانستم آنها با دیدن این مختصر خوراکی چقدرخوشحال میشوند.
- خاله تورا به خدا دست بردار!...بابا و آن سید اولاد پیغمبرگرسنه اند آنوقت توانتظارداری من برگردم خانه و با خیال راحت بنشینم سر سفره غذا؟
خاله دیگر چیزی نگفت . منهم دلم شور میزد.اصلا من همیشه خدا هنگامیکه میخواستم بروم پیش پدر وسید دلم شور میزد ولی این دلیل نمیشد که کاری برایشان نکنم.در ادامه گفتم:
- خاله تو اگر میترسی یا بدلت بد آمده است مجبور نیستی دنبالم بیائی.باور کن نمیرنجم اگربرگردی.تنهائی میروم و فوری برمیگردم.
خاله پوزخندی تحویلم داد وگفت:
- تو راجع به من چه فکر کرده ای مرضیه خانم؟ که بزدلم و رفیق نیمه راه؟ من چطور دلم رضا میدهد تنهایت بگذارم قربانت بروم .تا دم مرگ همراهتم...میفهمی ؟ تا دم مرگ!
و خندید و افزود:
- حالا تند تر راه بیا که بتوانیم پیش از تاریکی هوا برگردیم.
براهمان ادامه دادیم.چند کوچه را که پشت سر گذاشتیم ماشین جیپی بسرعت از کنارمان رد شد و گردو خاک از خود بجاگذاشت.در حالیکه به سرفه افتاده بودیم شنیدیم که سربازان سوار بر پشت جیپ چیز هائی خطاب به ما میگویند و میخندند. ما که چیزی از حرفهایشان نفهمیدیم و برایمان هم مهم نبودکه چه میگویند و به چه میخندند ولی معلوم بود که داشتند بما متلک میگفتند.قدمهایمان را تند کردیم و به ابتدای کوچه منتهی به مخفیگاه پدررسیدیم.اول کوچه هفت هشت پله میخورد و بالامیرفت.پله ها بدجوری بلند بودند و بالا رفتن از آنها برای من یکی مشکل بود.خاله راحت بالا رفت و من عقب ماندم:
- خاله ،کمی آهسته برو که من هم برسم.
خاله بالای پله ها ایستاد و منتظر من شد:
- صدیقه میدانی داداش حسن چرا این کوچه را انتخاب کرده.
رسیدم.نفس نفس زنان روی آخرین پلکان نشستم تا استراحتی کرده باشم:
- نه ،از کجا باید بدانم؟
- خنگ خدا،بخاطر این پله هاست دیگر.ماشین وارد کوچه نمیشود وبهمین علت برنامه غارت خانه های این کوچه به بعد از غارت کل شهر موکول میشود و فعلا پدرت در امان است.حالا فهمیدی؟
از جابرخاستم و هردو براهمان ادامه دادیم :
- بله میدانم شماها خانوادتا باهوش تشریف دارید خاله جان.مامان من هم حس ششم دارد اگر متوجه شده باشی.
- مسخره میکنی بدجنس؟
- نه بخدا...
صدائی شنیدیم و حرفم را قطع کردم.صدای یک ترانه عربی بود که از رادیو داشت پخش میشد .صدا از داخل اولین خانه داخل کوچه که انفجاری درش را ریشه کن کرده بود بگوش میرسید .بدون رد و بدل کردن تنها یک کلمه ناخودآگاه با هم هماهنگ شدیم و سریع از کنار در عبور کردیم.در همان یک لحظه که عبورمان بطول انجامیدداخل حیاط خانه را دید زدم.آنجا خاک گرفته و نیمه مخروبه بودو کنار یک حوض مرمرین بی آب و شکسته سه سرباز عراقی نیمه عریان روی تختهائی که از دودرچوبی باپایه هائی از آجر بر پا شده بود داشتند میوه میخوردند. خوشبختانه چون صدای رادیویشان بلند بود و سرگرم خوردن و رقصیدن بودند متوجه عبورمان نشدند.
سومین خانه بعد از خانه مزبور مخفیگاه پدربود. دیروز که همراه با دائی به آنها سرزده بودیم کسی درخانه مزبورنبود اما حالا با وجود آن سه سرباز کمی وضعیت خطرناک و بحرانی بنظر میرسیدچون امکان اینکه آنها هوس کنند سری هم به خانه های اطراف بزنند زیاد بود. خاله درکمال آرامش و در همان حین عبور از جلوی درب مخفیگاه پدر سرش را در گوشم گذاشت و گفت:
- توقف نکن مرضیه.تاآخر کوچه میرویم تا ببینیم چه میشود.
درب خانه سوم ،چهارم و پنجم را هم رد کردیم و در انتهای کوچه ،پشت دیوار آخرین خانه مخفی شدیم. چند لحظه بعد من سرکی کشیدم ویکی از سربازها را دیدم که توی چهارچوب درایستاده و نیمی از بدنش دیده پیداست.شاید به چیزی شک کرده ویا مارا در حین عبور دیده وحالا آنجا ایستاده بود که بفهمد کجا رفته ایم .سرباز زیادآنجا نماندو مجددا بداخل خانه برگشت. خاله گفت:
- همینجا بمانیم . نکند دوباره بیرون بیاید.
بیش از پنج دقیقه صبر کردیم و خاله مجددا گفت:
- نان و خرما را بده من ببرم . صلاح نیست د ر بزنیم،صدایش را میشنوند.نایلن رااز بالای دیوار می اندازم داخل حیاط .حتما میبینند و میایند برش میدارند.
نایلن را دستش دادم و او حرکت کرد. دل توی دلم نبود و هی خدا خدا میکردم که عراقیها از خانه بیرون نیایندو او را نیبنند. اگر خدای ناکرده اورا میدیدند دیگر هیچ کاری از دستم بر نمیآمد .یا فرار میکردیم و یا کشته میشدیم ولی در هر صورت پدر و سید گیر می افتادند. خاله کنار دیوار خانه ایستاده و در حالیکه دسته نایلن را بدندان داشت چادرش را دور کمر گره زد،سپس نایلن را بدست گرفت و باآخرین قدرتی که در بازو داشت به آنسوی دیوار پرتابش کرد و بسرعت بطرف من برگشت. دستم را گرفت و بسختی کشید:
- برویم...زود...زود.
- نه ،نه خاله...کمی صبر کن ترابخدا.
خودم هم دقیقا نمیدانستم که چرا میلی به رفتن ندارم .شاید دوست داشتم برای یک لحظه هم که شده چهره پدر را ببینم. گرچه بعید بنظر میرسید که با وجود سر و صدای بزن و بکوب عراقیها پدرم خودش را نشان دهدو پا در کوچه بگذارد.
چند دقیقه ای را در سکوت سپری کردیم . خاله در گوشم نجوا کرد:
- اینجا ایستادن بیهوده است.ببین،هوا کاملا تاریک شده است . اگر توی راه عراقیها جلویمان را بگیرند چه جوابی داری بدهی؟
بعد از یک گفتگو وتبادل نظرسریع نتیجه گرفتیم که اگر ازهمان نقطه براهمان ادامه دهیم و مسیر رفته را باز نگردیم خیلی دیرمان میشود و به شب میخوریم واگرهم از جلوی خانه ای که عراقیها در آن بودند رد میشدیم که آنهم مکافات بخصوص خودش را داشت.خاله گفت:
- من این محله را مثل کف دستم بلدم .پنج سال اینجا اجاره نشین بودم.از این کوچه که برویم بعد از دو کوچه دیگر ،سومی بن بست است ولی نرسیده به آن بن بست راهی هست یک خروجی هست که مسیرمان را فوق العاده دور میکند و تا پاسی از شب را باید توی خیابان باشیم...
با دلهره حرفش را قطع کردم:
- اصلا حرفش را نزن خاله...نباید شب توی خیابان و کوچه ها ویلان باشیم.
- منهم میدانم که نباید...پس معطل نکن...
مجبور بودیم مسیر رفته را باز گردیم و قاعدتا دوباره باید از مقابل همان خانه کذائی که عراقیها توی حیاطش جشن گرفته بودند عبور میکردیم.بسم الله گفتیم و من شروع به قرائت آیت الکرسی کردم.قلبم داشت مثل پرنده ای که توی قفس حبس شده بال بال میزدو کم مانده بودکه از میان سینه ام بیرون بجهد.برسرعت قدمهایمان افزودیم و عاقبت چسبیده به دیواراز جلوی درب مزبور رد شدیم. درحین رد شدن سریعا نیم نگاهی بداخل حیاط انداختم و در کمال تعجب اثری از سربازها ندیدم!صدای آهنگ هم بگوش نمیرسید.نگاههای پر سئوالی با خاله رد و بدل کردیم و ناگهان صدای قدمها و مکالماتی نگاه ترس آلودمان را کشاند بالای بام خانه .آن سه سربازرا یک آن روی پشت بام دیدیم وبعلت اینکه ما چسبیده به دیوار راه میرفتیم آنهامتوجهمان نشدند.خاله آهسته گفت:
- خدا مرگم بدهد، دارند آن بالا چه غلطی میکنند؟نکند دارند ازطریق پشت بام خودشان را به خانه های همسایه میرسانند برای دزدی؟
ما دیگر نمیتوانستیم آنها رامشاهده کنیم چون درآن صورت آنها نیز ما را میدیدند ولی برای هردویمان مثل روز روشن بود که دارندسعی میکنند که به خانه های همسایه راه پیدا کنند و یکی از آن خانه ها هم که محل مخفی شدن پدر و شریعت بود.از خاله ملتمسانه پرسیدم:
- چکار کنیم دورت بگردم ؟ بخدا وقت تنگ است...
واقعا داشتم از شدت ترس و دلواپسی میمردم. از پله های سر کوچه که پائین رفتیم.پشت دیواری کمین کردیم. حالا فرصتی کوتاه داشتیم که دور از دیدرس عراقیها چاره ای بیندیشیم :
- خاله فکری بکن ...
- چه کاری؟ چه فکری؟...خدا کریم است.انشاالله که اتفاقی نمی افتد.توکل بر خدا.حالا راه بیفت که شب شد.
- پایم هم برود دلم میماند .رضا نمیدهد بروم .باید فکری کرد خاله جان ...
خاله جوری دستم را کشید که کتفم درد گرفت:
- چه فکری؟ دیوانه شده ای؟
ولی من تکان نخوردم،بزمین میخم کرده بودند انگار.فرصتی برای مشاوره و تصمیم نداشتم ووقت بطرز بیسابقه ای تنگ بود.فکر کردم و فکر و فکر...هزار و یک فکر توی مخیله ام وول خوردند و رد شدند و رفتند و هیچکدامشان آنقدر سنگینی نداشتند که بمانند ولی یکباره یک فکر لحظه ای توقف کرد و سررشته ای از یک راه چاره را بمن عرضه کرد.سریع قبولش کردم،دودستم را دوردهانم قراردادم و از ته دل باآخرین توان حنجره فریاد کشیدم.چشمهای خاله گرد شدووحشت و هیجان از آنها بیرون ریخت.شانس آوردم که خاله با هوش سرشارش بسرعت منظور مرا فهمید و با من همصداشد.اینبار من دستش را گرفتم و کشیدمش:
- بدو.بدو و پشت سرت را هم نگاه نکن.
هردویمان پا بفرار گذاشتیم.فقط توانستم لحظه ای گذرا به بالای بام نگاه کنم و سربازها را ببینم که دارند هول هولکی از روی دیوار به داخل کوچه میبرند و همزمان دنبال منبع صدا سرشان را به اطراف میچرخانند.شاد بودم و خیالم راحت که آنها را از سرک کشیدن به خانه های همسایه منصرف کرده ام .
تا خود خانه نه پشت سرمان را نگاه کردیم و نه از شتاب گامهایمان کاستیم.این درسی بود که خاله بمن داده بود .یاد گرفته بودم که این روزها در مواقع بحرانی و خصوصا هنگام فرار ازچنگ دشمن فقط بدوم و فکر رصد کردن موقعیت دشمن نباشم چون تنها بایددوراه جلوی روی خود میدیدم:گریزومرگ .اگر نمیتوانستیم فرار کنیم فکر تسلیم را نیز نباید میکردیم بلکه تنها به مرگ با گلوله دشمن بایدراضی میشدم.
نفهمیدم کی و چطور به خانه رسیدم فقط این را یادم هست که به هیچ نیروی عراقی برخورد نکردیم و وقتی به در خانه رسیدیم نور سرخ خورشیدمغرب هنوز روی دیوار پهن بود.پشتمان را به در تکیه دادیم و در حالیکه بشدت نفس نفس میزدیم بهم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
* * *
ماجرا را که برای بقیه تعریف کردیم همگی تحسینمان کردند. حسین به من افرین گفت و نظرش این بود که مانند همیشه عاقلانه تریم عکس العمل را نشان داده ام.ولی در حقیقت من هنوز خیالم کاملا راحت نبود که توانسته ام پدر را نجات دهم. اگر آن سه عراقی باز هم هوس کرده باشند روی بام بروند چه؟آنقدر نگران بودم که نفهمیدم دارم بلند بلند حرف میزنم:
- نکند مخفیگاهشان را پیدا کرده باشند.
حسین گفت:
- اینقدر دنبال دلیلی برای نگران بودن نگرد صدیقه جان .از لحاظ کلی تو درست میگوئی،احتمال خطر همیشه برای آنهاهست همانطور که برای من و تو نیز هست ولی خطر احتمالی با خطر حتمی زمین تا آسمان تفاوت دارد.همینکه تو وخاله دقیقاسر بزنگاه،آنجا حضور داشتیدو و با تدبیرتان آنها را از خطری حتمی نجات دادید نشانگر آنست که خداوندخودش نگاهدارشان است وشما فقط اسباب رفع بلا بوده اید.پس مطمئن باش وقتی هم که تو نیستی خدای متعال کسان دیگری را اسباب نجاتشان قرارمیدهدو لازم نیست وقتی هم که در خانه هستی دلواپس پدر باشی.
عبدالرضا که دید من نمیتوانم آرام بگیرم گفت حاضر است نیمه های شب سری به نهانگاه زده و ما را از سلامتی آنها مطمئن سازد و نیمه های شب به قول خود عمل کرد.
به پیشنهاد دائی مرتضی لباسی سر تا پا مشکی برایش تهیه کردیم تا در تاریکی شب استتار شود.تادو ساعت بعد یعنی تا ساعت چهار بامداد که او به خانه برگشت هیچکس نخوابید.همگی دست به دعا بودیم و قرآن و مفاتیح میخواندیم و از خداوند عاجزانه میخواستیم که عزیزانمان را از ما نگیردو نگاهدار سلامتی وجانشان باشد.
عبدالرضا که برگشت و خبر سلامتی پدر و شریعت را داد همگی نفسی براحتی کشیدیم .خبر خوش دیگری که داد این بود که آن سه عراقی خانه ای راکه در همسایگی مخفیگاه پدر بود ترک گفته بودند.گویا فریاد کشیدنهای من و خاله باعث شده بودکه بترسند و فراررا برقرار ترجیح دهند..دائی به شوخی گفت:
- غلط نکنم فکر کرده اند توی آن محله خلوت و سوت وکورجن ها خانه کرده اند وصدای جیغ هم ازاجنه بوده !
احساس سبکی و راحتی بخصوصی میکردم .بعد از خواباندن بچه ها مفاتیحم را بازنموده وشروع به خواندن کردم.خبری که عبدالرضا آوردحس خوبی بمن بخشیده بود و ازته دلم خوشحال بودم.ساعت حدودپنج بامداد بود که آن راحتی خیال مرا به خوابی شیرین و عمیق میهمان کرد.
* * *
چهاردهمین روز اشغال قصرشیرین هم فرارسید .تقریبا نیمی از مهر ماه گذشته و ما هنوز بلاتکلیف و پا در هوا بودیم. پدر و شریعت هنوز توی مخفیگاهشان که یکی دو نوبت دیگر هم عوضش کرده بودیم ساکن بودند و روزگارشان بسختی میگذشت. حال حسین کاملا خوب شده بود و وضع محمد احسان هم بدک نبود.آشنایان و اطرافیان دست بدست هم داده و برایش از داخل مغازه ها و خانه های متروکه شهرشیرخشک گیر می آوردند و تغذیه مرتب و درست اورا قبراق کرده و بفهمی نفهمی یک پرده گوشت گرفته بود.عفونت گوشش کاملا بهبود نیافته بودولی کم شده بود و پیدا بود که دارد بسمت بهبودی میرود و من این همه اتفاق خوب را مرهون همان خانواده،آشنایان و اقوامی بودم که حتی لحظه ای تنهایم نمیگذاشتند و مانند خودم برای محمد احسان مادری میکردند.
برای همه بلااستثناء واضح بود که دیگر ماندن در قصر کاریست عبث.عراقیها استحکاماتشان را تقویت کرده بودندو بنظر میرسید قصد اقامتی طولانی مدت را دارند. مسجد مهدیه به مقر ثابت فرماندهی نیروهای عراقی تبدیل شده بود و مراسم صبحگاه و اهتزاز پرچم رادور میدان مرزبانی برگزار میکردند . گاهی وقتها از تعییراتی که رخ داده بودخنده ام میگرفت.شهرآباد و زیبای مراخیلی راحت وسهل انگارانه بدست عراق داده بودند.شهرپراهمیت،شکوهمند و مغرور من چه خیانتکارانه بازیچه گشت و به نیستی کشیده شد.هنوزباور نداشتم که قصرشیرین مملو شده از سربازان عراقی .دلم میخواست یکی بیاید،سیلی محکمی بزند توی گوشم و از خواب بپرم ببینم همه چیز سرجایش است،اوضاع مثل سایق است و مردم سر کار و کاسبیشان هستند.کربلائی حسین جلوی مغازه اش را آب پاشی کرده ،قفس سهره اش را زیر سایبان جلوی مغازه اویزان کرده و با آب و تاب از خرمای رطب تازه اش تعریف میکندوهمراه با سهره آواز سر میدهد.سید امیر سر ایستگاه سرپل ایستاده و بلند بلند میگوید: سرپل...سر پل دو نفر.زینی دوغ فروش سیار شهر با خرش توی کوچه ها میگردد و فریاد میرند: دوغ لیلی...کره کردی ...روغن دان میه.بچه ها با شوق فراوان توی راه بازگشت از مدرسه میگویند و میخندند و گاهی هم به سرو کول هم میپرند.حسین،ظهرهنگام که صدای اذان از گلدسته مسجد جامع فضای شهر را عطر آگین میسازد خسته و بی رمق از سر و کله زدن با شاگردانش با لبخندی برلب به خانه باز میگردد و پس از نماز و هنگام خوردن غذا از ماجراهایی که با بچه های بازیگوش مدرسه داشته میگوید .گاه از یاد آوری شیرین زبانی برخی از محصل هامیخندد و گاه حرص میخورد که چرا پدر مادر ها حواسشان به فرزندانشان نیست و کل بار تعلیم و تربیت را بر دوش مربیان و معلمان تحمیل میکنند...
ولی نه...فاجعه قصر ویران من حقیقت داشت و حالا ما مردم قصرشیرین باید شهرمان را ترک میکردیم و میرفتیم .معلوم نبودباید به کجا میرفتیم و نمیدانستیم تاکی چشممان به زادگاهمان نخواهد افتادوفقط خدا میدانست . آینده ای مبهم فرارویمان بود و هیچ چیزی قابل پیش بینی نبود.و این حقیقت چقدر غم انگیز بود.
نزدیکیهای ظهر در خانه کوبیده شد .مشهدی رحیم رضائی پشت در بود.او از دوستان صمیمی پدر و یکی از افراد خوشنام و معتمد شهر بحساب میآمد.تعارفش کردیم.داخل شود که دور هم بنشینیم و استکانی چائی بنوشیم.او که معلوم بود عجله دارد ترجیح داد داخل حیاط بایستد و صحبت کند.لیوان آبی را که دستش دادیم نیم خورده روی لبه ایوان گذاشت و گفت:
- با همه مردم قصر هماهنگی شده است که فردا صبح علی الطلوع ساعت شش همگی دور میدان مرزبانی که کنار مقر فرماندهیشان یعنی مسجد مهدیه است جمع شویم و از آنها بخواهیم که کلیه ساکنین شهر را یکجا از شهر خارج کنند.
مادر گفت:
- آیا نیازی میبینید که دست بدامان آنها شویم؟خودمان نمیتوانیم هماهنگ شویم و جملگی شهر را ترک کنیم؟
- نمیشود حاج خانم .اگر بدون اطلاع آنان از شهر خارج شویم بعید نیست که حرکتمان را خودسرانه و شورش تلقی کنند و عکس العملی نسنجیده و خشونتبار از خود بروز دهند که باعث آسیب رسیدن به مردم شود.ضمنا راهمان طولانی و خطر ناک است .بدون وسیله نقلیه نمیتوانیم برویم .حتی اگر مارا تا مسافتی جلو ببرند بقیه راه را میتوانیم پای پیاده برویم .
من که تاآن لحظه ساکت بودم گفتم:
- آقای رضائی ،اینهمه صبر کردیم که ارتش و سپاه برای آزاد سازی قصر اقدام کنند و ما هم بتوانیم بنوعی از داخل شهرکمک حالشان باشیم.فکر نمیکنید اگر یکی دوروز دیگر هم دندان روی جگر بگذاریم بهتر باشد؟ شاید فرجی شودو...
مشهدی رحیم بالحنی یاس آلود کلامم را قطع کرد:
- نه دخترم .موضوع رسیدن نیروی کمکی منتفی است .من هرروز اخباررادیو را گوش مدهم . توی خوزستان غوغاست.ارتش صدام با تمام قدرت دارد تلاش میکند که بطرف شهرهای مهم پیشروی کند و دولت هم ناچار است فعلا تمرکزش را روی آن مناطق بگذارد. توی منطقه خودمان فعلا پیشرویها متوقف شده است .گرچه قصر و اطافش تحت اشغال هستندو دشمن تانزدیکیهای (مل یاقو) پیش رفته است ولی تلاشی که عراق در خوزستان میکند با اینجا اصلا قابل مقایسه نیست .کاملا پیداست که صدام ملعون برای تصرف خوزستان دندان تیز کرده چون عمده نیروهایش راآنجابه خدمت گرفته است. ما الآن اسیر عراقیها هستیم منتها رحم خدا شامل حالمان بوده و تاکنون بجمدالله اتفاق ناگواری برای زنها و بچه هایمان نیفتاده است .ولی در همیشه روی یک پاشنه نمیچرخد.هران ممکن است شرایط عوض شده وباصطلاح ورق برگردد .هر چقدر در بازگشت به مناطق امن شتاب کنیم کم است.اگر فردا نتوانیم هیچ تضمینی وجود ندارد پس فردا بعنوان اسیر جنگی ماراراهی بغداد نکنند.
مادر در حالیکه نیم نگاهی بمن داشت و بنظر میرسید مخاطبش بغیر ازمشهدی رحیم من نیزهستم،گفت:
- آقای رضائی حرف حق جواب ندارد.همین فرمایش شما را من دیشب به دخترانم گفتم. به خدا هیچ جنایتی از بعثیها بعید نیست .آنها به هیچ دین و مذهب و مرامی پای بند نیستند.ما وظیفه خودمان را حتی بیشتر از توانمان انجام داده ایم و سختیهای بسیار متحمل شده ایم .تا جائی هم که مقدور بوده سنگر را خالی نکرده ایم ولی دیگر ماندنمان جایز نیست و تا قبل از رسیدن بعثیون وفادار به صدام باید شهر را ترک کنیم.این دیگر چون و چرا یا اما و اگر ندارد.
مش رحیم بااشاره دست مرا بسوی خود فرا خواند و آهسته پرسید:
- دخترم .حاجی اصغر و شریعت کجا مخفی شده اند؟
من و منی کردم و مردد بودم که بگویم یا نه . مش رحیم لبخند معنی داری برلب نشاند:
- حق داری بترسی .باوجود آن همه خائن درشهر باید هم ترسید.
بعد هم خنده ای کرد و ادامه داد:
- به من هم مشکوکی که مخبر باشم دختر حاجی اصغر؟
- نه...این چه حرفیست مشتی ...شما دوست صدیق و مومن پدر هستی .به چشمانم هم شک کنم به شما شک نمیکنم ولی باور کنید طی این چند روز اخیردر جریان جابجا شدنهای مکرر و هیجانات و دلواپسی های ناشی از آن بحدی فشار روحی روانی متحمل شده ام که گاهی اوقات مغزم قفل میکند و سرعت تفکر و عمل از من سلب میشود.
و براستی ازاینکه در جواب دادن به سئوال آن پیرمرد وارسته و نورانی تاخیر کرده و دچار شک و تردید شده بودم خجل گشتم .به مش رحیم قول دادم که فردا صبح علی الطلوع ،قبل از اجتماع مردم با وی همراه شده و اورا به ملاقات پدر و شریعت ببرم.
بعدازرفتن مش رحیم قدری به سخنانش اندیشیدم.نظراتش عاقلانه بود و منطقی.با وجود خطر بالقوه ای که تمامیت ارضی کشور را در منطقه جنوب تهدید میکردفعلا نباید امید میداشتیم که نیروهای خودی برای آزادسازی قصرعملیاتی انجام دهند.همین که فعلا پیشروی عراق در اینجا متوقف شده بودجای خوشحالی داشت .پس بااین اوصاف تنها راه جلوی ماترک شهربود و بس.گاهی درجریان یک اقدام مشخص گزینه ها فرا وانند و لی بعضی اوقات فقط یک انتخاب باقی مانده است و انسان مجبور است به همان یک انتخاب تن دهدواین حکایت مردم قصرشیرین بود که فقط یک گزینه برای انتخاب داشتند:بجای نهادن خانه و کاشانه و رفتن بسوی تقدیری تیره و تار و نامعلوم.
آن شب نماز شب حضرت محمد(ص) را خواندم و توانستم یکی دو ساعتی را هم در یک آرامش نسبی بخوابم.صبح پیش از اذان بیدار شدم،حسین را هم بیدار کردم و با آمدن مش رحیم ،کمی نان و خرما بر داشتم وهرسه عازم مخفیگاه پدر و شریعت شدیم.وقتی که به آنجا رسیدیم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود.پدر آب چائی را بالای آتش گذاشته بود. نماز را به جماعت خواندیم،بعد دور هم نشستیم و به صرف صبحانه مختصری که تهیه کرده بودم مشغول شدیم.
پدر خوابی را که همان نیم ساعت قبل ،پیش از بیداری دیده بود برایمان تعریف کرد:
- توی خوابم دیدم که رسول اکرم(ص)سر اسبش را بدست سیدالشهدا سپرد . دختران و اهل بیتش همه سوار شدند و رفتند . من به حضرت عرض کردم:آقا این بچه ها و دخترها از بالای اسب نیفتند قربانت گردم.پیامبر (ص) در جوابم فرمودند:اصغر...حسین خودش میداند چکار کند.
مش رحیم گفت:
- حاجی اصغررویای دم صبح صادق است و خوابی که انبیاء و ائمه درآن حضور داشته باشند نشانه سلامت و رستگاری و برکت است انشاالله تعالی.
پدر گفت :
- ما بنده های ناچیز خدا چه میدانیم رستگاری و سلامت واقعی در چیست؟گاهی آنچه در نظر ما سختی و شقاوت میآید،مایه سلامت ،رستگاری و فوزعظیم است .هر فتح و گشایشی در ابتدای راه نیازمند زمینه هائیست که ما شاید از حکمت و کیفیتش آگاه نباشیم.
پدرآیاتی از سوره مبارکه فتح را بعنوان شاهدی بر مدعای خود قرائت نمودکه حقیقتا مصداق سخنانش بود. درحینی که پدر صحبت میکرد،شریعت متوجه حالاتی در چهره مش رحیم شده بود و نگاههای اورا بخود با معنی حس کرده بود لذا از وی پرسید:
- آقای رضائی گویا میخواهی چیزی بگوئی ولی مرددهستی.
- والله از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان.من یک دلم پیش شماست که چطور میخواهید از این مخمصه خودرا رها سازید.قرار بر این شده که مردمباقی مانده در شهرراهی سرپلذاب شوند و از آنجا خودرا به مکانهای امن برسانند ولی من درمانده ام که شما دو نفر را چگونه باخودمان ببریم.بااین اصرار و سماجتی که عراقیها و دست نشاندگانشان در یافتن شما داشته و دارندبعید میدانم شناسائی نشوید و قادر باشید میان جمعیت خودرا استتار کنید.حالا پیشنهادی به عقل ناقص حقیر رسیده که لازم میدانم مطرح کنم،شاید راهگشا باشد.
مش رحیم ادامه نداد .همانطور که شریعت متوجه شده بود براحتی نمیتوانست حرفش رابزند و پیشنهادش را مطرح سازد.منمشتاق شده بودم بدانم که او چه راه حلی برای این معضل اندیشیده است .پدر که گویا دلش میخواست زودتر پیشنهاد مش رحیم را بشنود مشتاقانه پرسید
-فکر و تدبیر شما زبانزد خاص و عام است آقای رضائی .بگو ببینم چه کاری را صلاح میبینی؟
همگی سراپا گوش شدیم و چشمان منتظرمان را بدهانش دوختیم .برایمان جالب بود که به راه حل این مسئله سخت دست بیابیم چون حقیقتا هیچکداممان راه چاره ای نمیدیدیم که بی خطر باشد.مش رحیم همانطور که سر به زیر داشت رشته کلام را در دست گرفت:
- من فکرمیکنم اگر هر دوی شما ریش و سبیلتان را بزنید شناسائیتان محال خواهد بود،چون تاکنون کسی شما را بدون موی صورت ندیده است و در ضمن به ذهن کسی خطور نمیکند که شما چنین کاری بکنید.
یک سکوت چند ثانیه ای بر قرار شد و بیکباره شلیک خنده اتاق را پر کرد.تنها کسی که نمیخندید شریعت بود که داشت لب بدندان میگزید و سرخ شده بود .حتی مش رحیم هم داشت میخندید.مسلما علت خنده همه ما تصویری بود که از آندو در مخیله خود ساخته بودیم .تصور کردن پدر و شریعت بدون ریش و سبیل خیلی خنده دار و مضحک بود.
پدر روبه شریعت کرد و در حالیکه هنوز خنده از روی لبانش محو نشده بود پرسید:
- نظر شما ظاهرا مساعد نیست.نه؟
شریعت که پیدا بود لزومی نمیبیند درمورد این موضوع فکر کند بسرعت جواب داد:
- سرم راهم بزنند ریشم را نمیزنم.جان بی مقدارمن آنقدر ارزش ندارد که بخاطرش بخواهم شعائررا زیر پا گذاشته و محاسنم را بتراشم. ناسلامتی من یک روحانی هستم و باید الگوی شجاعت و صبر و پایمردی باشم نه اینکه با هر حادثه ای رنگ عوض کنم .رعایت اصول مخصوصا در این شرایط حساس و حیاتی اهمیت صد چندان دارد. میدانم که برای جان در بردن از این مهلکه خیلی کارها میتوان انجام داد،ولی اگر تاکنون دندان بر جگر فشرده و تحمل نموده ام باین خاطر بوده که حرمت این لباس را از بین نبرده و شرافتم را بعنوان یک طلبه خدشه دار نسازم.فکر کنم آقای میخبر هم با بنده د راین زمینه بابنده هم عقیده باشند. هدف نمیتواند توجیه کننده وسیله باشد.میتواند؟
طرف خطاب او در بخش آخر سخنانش پدر بود.پدر در تائید نظر شریعت سری تکان داد وخطاب به مش رحیم گفت:
- میدانم که پیشنهادتان از سر دلسوزیست ولی عجالتا بهتر است هم و غم خودرا بر این بگذارید که جان عموم مردم شهر محافظت شود و بسلامت به سرپل برسند.ماهم بامید خدادنبال راهی برای پیوستن به شما خواهیم بود.شاید بی آنکه مجبور شویم محاسنمان رابزنیم بتوانیم از حلقه محاصره خارج شویم.
مش رحیم از کیسه ای که در دست داشت ماشین اصلاحی بیرون آورد،روی زمین گذاشت و آنرا بطرف پدر هل داد:
- اصغرآقا،آقای شریعت روحانیست و محذوراتی دارد ولی لااقل شما ریشتان را کوتاه کنید .حتی اگرهم شناسائی نشوی بخاطر ریشت گیر میفتی.عراقیها هرکسی را که ریش دارد بلااستثنا بعنوان پاسدارمیگیرند.
پدر تشکر کرد و قول داد به سفارش مش رحیم عمل کند و مجددا به او سفارش اکید کرد که در خصوص خارج نمودن مردم از شهر دقت داشته باشدو طبق یک برنامه ریزی مشخص و با روشی صحیح مردم را از پراکندگی و تکروی در مسیر بر حذر دارد و به امداد رسانی به افراد ضعیف و ناتوان و زنان و کودکان و افراد سالمند و تعاون و همیاری بخصوص در زمینه تقسیم آب و غذا توجه کندتا بحول و قوه الهی بسلامت برسند و خدای ناکرده تلفات یا مصیبتی گریبانگیرشان نشود.پدر معتقد بود اگر کسی نباشد که رهبری آن جمع کثیر را در این سفر مخاطره آمیزبعهده گیرد،عدم هماهنگی باعث روی دادن اتفاقات ناگواری خواهد شد .
آقای رضائی قول داد که حداکثر تلاشش را برای هرچه بهتر به انجام رساندن کارها انجام دهد. حسین نیز آن لباس سرتاپامشکی راکه عبدالرضا چندشب قبل هنگام سر زدن به مخفیگاه پدرپوشیده بود به شریعت داد تا درشب مقرر بپوشد.
آسمان کاملا روشن شده بود و خورشید روز پانزدهم مهر ماه درحال بالا آمدن از افق انوار کم جانش را بروی بام منازل غالبا متروک و چپاول شده شهر پهن کرده بود. مش رحیم براه خودش رفت و من و حسین نیز راهی منزل شدیم تا خودرا برای رفتن آماده کنیم.
* * *
ساعت هنوز به شش و نیم نرسیده بود که بعثیون با منظره جالب وغیر منتظره ای روبرو شدند.قریب به هزار تن مرد و زن و کودک کنار مسجد مهدیه تجمع کرده و آماده بودن که از قصر خارج شوند. فرماند هان عراقی که تازه از رختخوابشان بیرون آمده بودند با دیدن آن جمعیت انگشت حیرت بدندان گزیدند آخر انتظار نداشتند بعد از آن همه گلوله باران و اسیر گرفتن ،هنوز هم این تعداد مردم در شهر زخم خورده و نیمه ویران قصر باقی مانده باشند. مردم هر قدر که در توان داشتند مواد غذایی، آب آشامیدنی و مایحتاج مورد لزوم دیگر را در بقچه ها ،چمدانها و کوله هایشان گذاشته بودند .خانواده من و بقیه فامیلها هم همراه با خانوارهائی از همسایگان و آشنایان نزدیک در یک مکان دور هم گرد آمده بودیم و منتظر شروع سفر بودیم.مش رحیم و پهلوان نجف و چند تن دیگر از معتمدین و ریش سفید های شهر قبلا عاقلی کرده و اجازه این تجمع را از عراقیها گرفته بودند و ظاهرا نباید مشکل یا خطری جمعیت حاضر را تهدید مینمود.مادر روبه من کرد و گفت:
- میدانی این جمعیت مرا یاد چه موقع میاندازد؟
- احتمالا انقلاب...
- آفرین...یاد روزهای تحصن و تظاهرات افتادم.از زمان انقلاب تا کنون،یعنی نزدیک دوسالی هست که خیابانهای قصر جمعیتی به این کثرت را بخود ندیده است.آنروز ،جلوی ساختمان فرمانداری را یادت هست؟مامورین کلانتری و ساواکیها متصل مردم را تهدید میکردند که اگر متفرق نشوند بسویشان تیر در میکنند،ولی مردم هیجانزده آنقدر داغ بودند که از هیچی نمیتر سیدند...
حسین وارد بحث شد و توی کلام مادر پرید:
- همیشه آخرهای تظاهرات ،آنموقع که قطعنامه پایانی را پشت تریبون قرائت میکردم مردم گوش تا گوش مینشستند و با دقت و توجه فراوان بدون آنکه کسی با بغل دستی اش حتی یک کلام حرف بزند شش دانگ حواسشان را به قطعنامه میسپردند. حس میکردم نفسها در سینه حبس است و همگی دارند با عشق و علاقه گوش میدهند تا در دهای دل خود را از زبان من بشنوند.هر کدام از بندهای قطعنامه که بپایان میرسید غریو تکبیر مردم ساختمان فرمانداری را بلرزه می انداخت.خیلی بحال آن دوران حسرت میخورم ! چقدر همبستگی ویکدلی مردم زیبابود.چه شکوهی داشت !...قدرت خداوندی در صدای پر صلابت الله اکبر مردم بخوبی حس میشد...
ودائی مرتضی در این لحظه رشته کلام را بدست گرفت:
- و این جنگ...این جنگ نتجوانمردانه تاوان همان حق طلبیهاست.تجلی اراده خداوند را عده ای شیطان صفت که منافعشان در خطر بود دیدند وتاب نیاوردند زیرا اطمینان داشتند که نهضت حق طلبی و عدالت خواهی درمرزهای ایران محصور نخواهد ماند و سراسر منطقه و جهان را در بر خواهد گرفت. آزادی هیچوقت راحت و بی دردسر بدست نیامده است . هنگام پیروزی انقلاب خیلی از همین مردم تصور میکردند که دیگر از خون و شهادت خبری نیست ولی یادم میآید که همین حاج اصغر خودمان رو بمن کرد و گفت :آ مرتضی فکر نکنی ابرقدرتها دست از سرمان بر میدارند ها!...آنها گنجی رااز دست داده اند که بسیار برایشان قیمتی بوده .برای دوباره بچنگ آوردنش با تمام توان خواهند جنگید که اگرنجنگیدند به درستی و ارزش انقلابمان شک کن .ملت ایران از خوابی چند صد ساله بر خاسته اند و هیچگاه دوباره در آن خواب شوم فرو نخواهند رفت.یا برای همیشه با شیاطین خواهند جنگید،یا آنها را مجبور خواهند کرد که به اراده ملت ایران گردن بنهند و به حقوق حقه ما احترام بگذارند.
حسین گفت:
- بله دائی ،حالا حالاها باید بجنگیم و سختیهای گوناگون را تحمل کنیم .این را نیز باید بدانیم که تسلیم در برابر خصم خیانت به خون تمام شهداست ...
ناگهان ولوله ای در میان جمعیت افتاد. دلیل آن ولوله جنب و جوشی بود که از جانب عراقیها مشاهده میشدو مردم را مضطرب میکرد.حسین که گویا شصتش از موضوعی باخبر شده بود گفت:
- دارند از فرصت استفاده میکنند ناجنسها . برای چپاول خانه ها مسابقه گذاشته اند .احتمالا بزودی برسر وسایل باارزش بجان هم میافتند و همدیگررا لت و پار میکنند.
بیاد روزی افتادم که باخاله توی راه برگشت به خانه بودیم و جسم سنگینی از طبقه دوم خانه ای جلوی پایمان بزمین افتاد و تکه تکه شد.چه فحشهائی بهم میدادند و چه دعوائی باهم میکردند بر سر تصاحب اموال این مردم بیچاره!
خودم از بالای جمعیتی که جلوی دیدم را گرفته بودند توانستم ببینم که چند تا عراقی با تیرآهنی که در دست داشتند به درب مغازه ای که روبروی ساختمان کلانتری بود کوبیدند و آنرا شکستند.بعدش اثاثیه بود که از آن مغازه بیرون ریخته میشد .فقط همین یک مغازه نبود که داشت غارت میشد.تاآنجا که چشمان من میدید چند مغازه دیگر هم همین وضع را داشتند.ترجیح دادم دیگر نگاه نکنم چون بدجور روی ذهنم تاثیر منفی داشت .رویم را که برگرداندم مهدی گفت:
- مامان آب.
صدائی از بلندگو برخاست .کسی بزبان عربی و با لحنی خشن چیزهائی گفت .در حالیکه جرعه ای آب به مهدی میخوراندم از دائی معنی جملات پخش شده از بلندگو را پرسیدم.دائی جواب داد:
- بی پدر از سربازهایشان میخواهد که غنائم را متعلق بخود ندانند و همه وسایل را در یک محل که اعلام خواهد شد جمع کنند.تهدید کرد که اگر خبر دار شود کسی چیز باارزشی را پنهان کرده است مجازات سختی در انتظارش خواهد بود اما در آخر وعده دادکسانی که بیشترین فعالیت را در کسب غنائم داشته باشندسهم چشمگیری نصیبشان خواهد شدو درضمن آنهائی هم که بدلایلی نمیتوانند دربرنامه غارت و چپاول شرکت کنند نگران نباشند چون سهمشان محفوظ است.
بعد سری به نشانه تاسف تکان داد و ادامه داد:
- بدبخت به ما...چه برنامه ریزی ها ئی برای ثمره یک عمر تلاش و عرق ریختن این مردم میکنندوچه وعده وعیدهائی بهم میدهند.بدبخت به ما.
نظامیان عراقی حلقه محاصره مردم را تنگ تر کردند .شاید از ترس اینکه نکند کسی برای محافظت از خانه و زندگیش اقدامی کند. صدائی مهیب از طرف کلانتری توجهات را بسمت خود جلب کرد .یک تانک بزرگ در چند حرکت رفت و برگشت ساختمان روبروی کلانتری را که محل ساواک قدیم بودویران کرد و عده ای از عراقیها که تماشاگر این صحنه بودند پس از اتمام کار شروع به پایکوبی کردند وبا فریاد و هلهله خیابان را روی سرشان گذاشتند.خدمه تانک که انگار عمل قهرمانانه ای انجام داده اند از تانک پائین پریدند و شروع کردند به رقصیدن و طولی نکشید که بقیه سرباز ها هم به آندو پیوستند.کاردم میزدند خونم در نمیآمد:
- مگر مرض دارند سگ پدرها؟چرا خانه ها را الکی ویران میکنند.
دائی در جواب من پس از کشیدن آهی سوزناک گفت:
- ناراحت نشو عزیز دل دائی...ویرانگری قانون جنگ و عادت شوم جنگ افروزان است.در ضمن این کارها فقط برای سرگرمی و هلهله و شادی نیست بلکه نوعی آماده سازی منطقه برای حفاظت بهتر است.در میدان جنگ هرچقدر زمین صافتر باشد و موانع طبیعی یا مصنوعی کمتر باشند میدان دید وسیعتر خواهد شدو کنترل نیزراحت تر انجام خواهد گرفت .بخصوص درقصرشیرین اینکار لزوم بیشتری دارد چون هنگام نبردهای خیابانی،جوانان مدافع شهر جائی برای استتار و مخفی شدن نخواهند داشت و عراقیها بی دردسرآنها را تعقیب خواهند کرد.فکر میکنی بعد از رفتن ما تا چه مدت قصرشیرین بشکل یک شهر باقی خواهد ماند؟حتم دارم تا چند وقت دیگر از این شهر تاریخی و زیبا جز زمینی سوخته و مملو از خرابه ها و تلهای خاک بجای مانده از خانه ها ،چیزی باقی نخواهد ماند.
مادر متصل عراقیها را نفرین میکرد . خیلیها از میان آن جمعیت لب به ناله و نفرین نیروهای عراقی گشودند و بقیه نیز غمگین وحیرتزده،درکمال ناباوری صحنه های زشت و امزجار آور چپاول و تخریب را نظاره میکردند.
در میان اینهمه ددمنشی و قساوت محض منظره ای جالب و لطیف توجه مرا جلب کرد. کمی آنسوتر از جمع مردم ،بچه گربه ای ملوس و نحیف ،هراسان زیر نفربری پنهان شده و ترس و ضعف توان گریز را از او سلب کرده بود.قطعااگر نفر بر حرکت میکرد له میشد. سربازی کم سن و سال که تازه پشت لبش سبز شده بوددر حالیکه بااشاره دست از راننده خواهش میکرد حرکت نکند،همزمان با چوبی بلند در دست سعی داشت گربه را از زیر نفر بر بیرون بکشد.راننده که مرد سبیل کلفت و کله گنده ای بود و با عصبانیت داشت با سرباز جوان بگو مگو میکرد ومعلوم بود که نمیخواهد صبر کند چون هی گاز میدادوپشت سر هم دود سیاه ازعقب نفربر بیرون میزد.من نگران بودم که نکند حرکت کند و گربه بینوا له شود ولی خوشبختانه گربه از زیر نفربر بیرون دوید و آنگاه نفر بر از جاکنده شد و رفت.سرباز جوان را دیدم که با خوشحالی و رضایت درز شدن گربه را نظاره میکند. دیدن این صحنه دلم را لرزاند و حال غریبی بمن بخشید.در کنا رددمنشی ها ئی که طی این روزها ی شوم از دشمن دیده بودم این حرکت آن جوان مرا سر شوق آورد و گوئی نسیمی خنک و روحبخش در جهنمی سوزان روحم را نوازش کرد و جلاداد. با خود اندیشیدم:سربازی که اینگونه برای حفظ جان یک حیوان کوچک و بی دفاع تلاش میکند و به همقطار بیرحمش التماس میکند هرگز نمیتواند گزندی جان یک انسان که همنوع اوست برساند . این نشان میداد که درهرجاو هر زمانی در کنار افراد پلید و شیطان صفت انسانهای نیک سرشت هم وجود دارند و همین ها هستند که در میان گنداب متعفن نامردمیها رایحه خوش انسانیت را میپراکنند.
در آن گیرودار و ازدحام فشرده ،عراقیهاکه گوئی مجدداانرژی گرفته بودند چند تن از جوانان را از میان جمعیت جداکرده،باخود بردند ومادران،خواهران و همسران گریانشان را برجای نهادند.شانس یار حسین بود که آن روز بیشتر توجهشان به جوانان کم سن و سال جلب میشد وبه مردانی در سن وسال او کاری نداشتند. من و خواهرهایم باصلاحدید پدر چادر رنگی بسر کرده بودیم چون ممکن بود کسانی که چادر سیاه بسر دارند بعنوان خواهران بسیجی دستگیر شوند.
با دیدن موج جدید هجمه دشمن به خانه ها نگرانی از وضعیت پدر و شریعت شدت گرفت چون تا ساعاتی دیگر با خروج همه مردم ازشهر، درب همه منازل شکسته میشد و بالطبع مخفیگاه آنان نیز از این قاعده مستثنی نبود.تنها امیدمان این بود که تا قبل از حمله عراقیها به محل اختفایشان،محل را ترک نموده باشند.خواهر کوچکم بتول در حالیکه گریه میکرد باآن لحن کودکانه اش از مادر پرسید:
- مامان...چه کسی میخواهد برایمان کار کند و پول در بیاورد؟کی برایمان نان میخرد؟انگور میخرد؟...
و من زیر لب از خود میپرسیدم:
- از این پس چه کسی تکیه گاهمان خواهد بود؟
مادر،مهربانانه دست نوازشی بر سر بتول کوچک کشید و مانند همیشه همچنان زمزمه دعا ورد زبانش بود.خواهردیگرم مریم آرام آرام نوحه ای آشنا رامیخواند:
- کودکی از داغ پدر برده به زیر سر وای از این مصیبت ،وای از این مصیبت
درآن دقایق پرآشوب که غوغای درونچه بسا بیشتر از بیرون بود،فاجعه دشت کربلا را مجسم مینمودم و از خود میپرسیدم:براستی اهل بیت امام حسین(ع) چگونه تحمل آنهمه مصیبت و شکنجه را داشتند؟ چگونه توانستند تاب دیدن صحنه بریدن سر پدر و برادر و تاخت اسب بر پیکر مطهرشان را بیاورند؟و براستی که مصائب مادرمقابل رنج عظیم آن بزرگواران بسیار ناچیز بود...و همین افکار بودند که مرا آرام نموده وتسلای دل دردمندم میشدند.
نفراتی از عراقیها- بعضا با لباسهای غیر نظامی و مبدل - بداخل جمعیت نفوذ کرده بودند و در حال کنترل کامل همه چیز و همه کس بودند .چند نفر از عوامل نفوذی و ستون پنجمی ها هم همراه آنان بودند . من هرچند دقیقه یکبار تعداد افراد خانواده را میشمردم که مبادا کسی از ما توسط آنان ربوده شود و متوجه نشوم.راهی بجز شمارش نداشتم چون توی آن شلوغی پر اضطراب حضور ذهن کمی برایم باقی مانده بود ونمیتوانستم بسرعت تک تک افراد خانواده راتشخیص دهم و بفهمم کسی از قلم تفتاده یانه.
پاهای مادر و خواهرهایم که به اندازه من تحرک نداشتند و کل آن چهارده روز را اغلب گوشه ای نشسته بودند ،دردناک و متورم شده بود و بزحمت قدم بر میداشتند.حالا دیگر آنسوی مسجد مهدیه و داخل خیابان اصلی مملو بود از وانتها و کامیونهای پراز اسباب ،اثاثیه منازل مردم که همگی در یک ردیف پشت سر هم داشتند بسمت میدان میآمدندولابلایشان اتومبیلهای شخصی رنگارنگ هم دیده میشد.دقایقی بعد کاروان غنائم جنگی میدان را دور زده بود وداشت در یک ستون در طول جاده ای که به خسروی منتهی میشد حرکت میکرد تا غنیمتهائی را که با رذالت از مردم دزدیده بودند به صدام پیشکش کنند.
برای مردم همراه داشتن چیزی بزرگتر از یک کوله کوچک یا بقچه و ساک دستی ممنوع شده بود.این دستوراز طرف بعثی ها واز چند روز قبل که جابجائی مردم را آغاز کرده بودندمکرر اعلام شده بود.ماهم سعی کرده بودیم ضروری ترین مایحتاج مانند آب و نان و پوشاک را در بقچه هائی حتی الامکان بصورت فشرده بسته بندی کرده و در دست بگیریم تا موجب جلب نظر عراقیها نشود.
چشمم به پیرزنی افتاد که پسر جوانی همراهش بود .آن دودرطرفین گونی بزرگی که روی زمین بود بر روی آسفالت خیابان نشسته بودند.دلیل اینکه آنها موجب جلب نگاه من شدند این بود که اولا گونی همراهشان بزرگتر از حدی بود که مجاز اعلام کرده بودند و ثانیا جوان همراه پیرزن در سن و سالی بود که امکان اسیر شدنش توسط عراقیها کم نبود. در همین افکار بودم که دستی مچ راست جوانک را چسبید و اورا از جا یش بلند کردو دست دیگری سر گونی را گرفت وآن را روی آسفالت کشید.آن دودست متعلق به یک درجه دار و یک سرباز عراقی بود.پیرزن بایک دست سمت دیگر گونی و با دست دیگرش دست چپ پسر جوان را گرفت و کشمکش سختی مابین آن چهار نفردر گرفت.
با نگرانی از جایم نیم خیز شدم و دائی را نیز صدازدم که به آن صحنه توجه کند، شاید بتوانیم کاری بکنیم.درجه دارپیرزن را هل داد و اورا بزمین انداخت جوان که عصبانی شده بود خواست بطرفش حمله کند که ضربه قنداق تفنگ سرباز زمینگیرش کرد.خدا خدا میکردم که جوانک مقومت نکند ولی او سمج تر از این حرفها بود.همانطور که زمین افتاده بودگونی را بغل کرد وآنگاه در حالیکه عراقیها گونی را میبردند اونیزروی زمین کشیده میشد.خشونت این کشمکش لحظه بلحظه بیشتر میشد و سروصدای ناشی از آن عده ای از مردم و منجمله جمعی از عراقیها را نیز متوجه خود کرده بود. دهان سرباز و درجه دار کف کرده بودو پشت بند هم فحش میدادند و جوانک را کتک میزدندو پسر در حالیکه کتکها را بجان میخرید همچنان در سکوت گونی را در بغلش گرفته بود و رها نمیکرد.پیرزن گریه کنان به پسر التماس میکرد که از خیر گونی بگذرد ولی بیفایده بود.در این میان دو سرباز دیگر سررسیده و باقنداق اسلحه ایشان بجان پسر افتادند. بحدی اورا زدند که توان از کف داد و گونی از بغلش بیرون آمد.سرباز ها در میان ضجه و شیون پیرزن او راروی آسفالت کشیدندو با خودشان بردند.
جوانک را داخل مغازه ای درهمان نزدیکی محبوس کردند و همان درجه داری که بااو درگیر شده بود در حالیکه برایش شاخ و شانه میکشید و بعربی تهدید ش میکرد کنار مغازه به نگهبانی ایستاد.ما خودمان را به پیرزن رساندیمواو که دائی را میشناخت دست بدامانش شد:
- آقای باغبانباشی دستم بدامانت،کاری بکن .این بچه کله خر است .آخر مگر این گونی چه داخلش بود ؟بخدا نه طلا داخلش بود نه پول ولی بقدری سماجت کرد که عراقیها فکر کردند خبری است . اگر ولش نکنند به بغداد میبرندش .خودت که میدانی این پسر یادگار جوانمرگم است .عروسم چشم براهش است .اگر اسیرش کنند بخدا مادر بیچاره اش میمیرد.
دائی او را به آرامش دعوت کرد و از من خواست اورا به کناری ببرم :
- صدیقه، عزیزم نگذار شلوغش کند تا ببینم چه کاری از دستم بر میآید.باید فکرکنم.
دائی پس از اندکی تفکر بسمت محلی که جوان را حبس کرده بودند رفت .پیرزن از من پرسید:
- دخترم،یعنی میتواند کاری بکند؟ این بچه یتیم است.
- پناه ببر به خدا ننه جان.انشاالله که آزادش میکنند.
- انشاالله...انشاالله.ولی کا ش زودتر کاری بکنه.
صحبت دائی با درجه دار چند ثانیه بیشتر طول نکشید.عراقی که کوتاه قد و شکم گنده هم بود با خشونت دست به سینه دائی گذاشت و هلش دادو حتی اسلحه اش را بلند کرد و تهدید کرد که با قنداق اورا خواهد زد دائی دودستش را بعلامت تسلیم بالا برد،چند قدمی عقب عقب رفت و بعد بطرف مابازگشت.
پیرزن با نومیدی روبه من کرد و بالحنی بغض آلود که دل آدم را کباب میکردگفت:
- دیدی خانم جان؟...قبول نکرد بی وجدان...پسره را میبرند اسیری.جواب مادرش را چه بدهم؟
دائی که بما رسید پیرزن از او پرسید:
- آقا مرتضی،کرد بود یا عرب؟
- من که بااو عربی صحبت کردم .اگر کرد بود جوابم را به کردی میداد.
- صلاح میدانی من هم بروم بااوصحبت کنم؟
- نه مادر ،کاری از دست تو بر نمی آید...بگذار ببینم چه فکری میشود کرد.
دائی در فکر بود وپیرزن کم طاقتی میکرد:
- بیچاره میشود .این پسر کله شق است .فحششان میدهدوعراقیها آنقدر شکنجه اش میکنند که بمیرد.
مادر که تاآن لحظه ساکت بود و فقط نگاه میکرد پیش آمد:
- داداش هرکاری از دستت بر میآید انجام بده...اگر عجله نکنی و اورا ببرند معلوم نیست چه بلائی سرش بیاورند.زبان بسته خیلی کم سن و سال است...
مادر ناگهان سخنش را قطع کرد.گویا فکری به ذهنش خطور کرده بود.روبسوی پیرزن کردو پرسید:
- طلا،جواهرات...سکه ای چیزی نداری ؟
پیرزن درمانده و عاجز جواب داد:
- ایکاش میداشتم،خاک بر سرم که ندارم،گل بر سرم که ندارم...به قرآن تمام زندگیم توی آن گونی صاحبمرده بود .چکارکنم خانم؟هیچ ندارم،هیچ...هیچ...
دل سنگ بحالش کباب میشد. درنگ جایز نبود و وقت شدیدا تنگ بنظر میرسید .بیاد یک جفت النگوئی افتادم که چند ماه پیش برای دخترم نرگس خریده بودم و خیلی هم دوستش داشت.روی دوپانشستم و شانه های نرگسم را توی دست گرفته و گونه اش را بوسیدم:
- دختر گلم ،نرگس جان...النگوهایت را میدهی که پسر این ننه را از دست آدم بدها آزاد کنم ؟دیدی چطور کتکش زدند و زندانیش کردند؟
انتظار داشتم امتناع کند و طبق عادت همیشگیش بگریه بیافتد.گرچه حتی اگرهم گریه میکرد النگو ها را از دستش در میآوردم ولی دوست داشتم این ماجرا بعنوان یک عمل انسان دوستانه در ذهن دخترم حک شود.از آنجا که خدا میخواست آن پسرجوان اسیر دشمن نشود و دل پیرزن نشکند نرگس بی چون و چرا دستهایش را جلو آورد تا النگوها را خارج سازم.با عجله و خیلی سخت النگوها را از دست دخترم بیرون آوردم .دستهای طفل معصوم از درد سرخ شده بود :
- آخ...مامان دردم میاید...
جگرم کباب شد از آن آخی که فرزندم از ته دل کشید ولی چاره ای نبود.اینهاهمه میگذشتندولی آزادی آن جوان همیشه ممکن نبود.فورا النگو ها را بدست دائی دادم و او بسرعت و دور از چشم بقیه عراقیها در جه دار را کناری کشیدو النگوها را کف دستش گذاشت .درجه دار عراقی در حالیکه سعی میکرد کسی از همقطارانش اورا نبیند النگوها را بدقت نگاه کرد تا از اصل بودنشان مطمئن شود.
چند دقیقه بعد جوان همراه با مادر پیرش میان جمعیت ایستاده بودند .پیرزن از خوشحالی در پوشت خود نمیگنجید و من اشک شوق میریختم.خوشحال بودم .تمام اموالم را دشمن برده بودبدون آنکه چیزی بمن بدهد ولی این یک جفت النگورا خودم به دشمن داده بودم تا آزادی یک هموطن را بخرم و دل پیرزنی را شاد کنم .چه چیزی میتوانست باارزش تر از چنین کاری باشد؟ پیرزن آنقدر من و نرگس و همه خانواده ام را دعا کرد که نزدیک بود نفسش بند بیاید.میگفت که نمیداند چطور باید جبران کند.اورا در آغوش کشیدم،آرامش کردم و گفتم:
- مادر تشکر لازم نیست .اجر کار نیکو را خداوند خودش بموقع خواهد داد.من انتظار جبران از شما ندارم.
همان موقع که پیرزن را در آغوش گرفته بودم کامیون یخچالداری که گویا مخصوص حمل گوشت بود ازکنارمان عبور کرد و یکی از خبرچینها که کنار یک افسر بعثی نشسته بود بادیدن مش رحیم کامیون را متوقف کردو اورا صدازد.مش رحیم خود را به او رساند و ما به آرامی پشتمان را به آنها کردیم تا دیده نشویم.صدای مکالمه شان بوضوح قابل شنیدن بود.
- حاجی توی این جمعیت اصغر میخبر و شریعت میشناسی؟
مش رحیم در کمال زرنگی و بی آنکه خودش راببازد جواب داد:
- بله که میشناسم قربان ولی توی این جمعیت نیستند شریعت قبل از تصرف شهر به قم رفت و اصغر میخبر هم که زائر مکه است و برای تدارک مقدمات سفر به تهران عزیمت کرده.
مردک جاسوس دیگر چیزی نپرسید .کامیون حرکت کرد و دور شدو منهم نفس راحتی کشیدم چون چند ثانیه سخت و دلهره آور را از سر گذرانده بودم . البته مش رحیم در مورد پدر دروغ نگفته بودجون او واقعا قصد تشرف داشت .گرچه آنسال بعلت جنگ و نا امنی کسی نتوانسته بود به سفر حج برود.
خوشحالیم زیاد دوام نداشت چون باز هم همان نگرانی و دلشوره جانکاه تکراری گریبانم را چسبید و نفسم را بند آورد.باخالی شدن شهر از سکنه و خلوتی ناشی از آن ،مخفی شدن پدر و شریعت بمراتب مشکلتر میشد .زیر لب متصل آیات قرآن را میخواندم و خدایم را به اولیاء و انبیایش قسم میدادم که حافظ و نگاهدار پدرو شریعت باشد.
بتدریج چند کامیون چادر دار در محل حاضر شدند و بابلندگو از مردم خواستند که سوار شوند.نگاهم را در اطرافم سیر دادم . آیا این آخرین دقایق من در شهر آباء و اجدادیم بود؟ چه زمانی میتوانستم مجددا بازگردم و خانه و کاشانه ام را ببینم و آیا هنگامی که درآن زمان نا معلوم به شهرم بر میگردم خانه ای وجود خواهد داشت که در آن آرام بگیرم وبیاسایم ؟
قصرشیریت زادگاهم بود . روی خاک داغ و تفتیده کوچه های تابستانهایش کودکیم را گذرانده بودم و زیر رگبارهای درشت و خنک پائیز و زمستانش شیطنتها ی کودکانه بسیاری کرده بودم. سالیانی آزگار عطر بهار نارنج باغها و درختهای توی حیاط خانه هایش را با جان و دل استشمام کرده بودم و هرسال اواخر تابستان و اوایل پائیز شیرینی شهد خوای اشرسی و زیری و رطبش را با لذت چشیده بودم وبادیدن جریان آرام ولغزنده الوندش روح و جانم را به آرامش رسانده بودم .ولی حالا...
مثل خوابزده ها،ناباور وبهتزده و گنگ بودم .رویای طولانی من بپایان خود رسیده بودو آنچه که اکنون حقیقت داشت خشونت یک چشم انداز نیمه ویران بود که جلوی چشمانم گسترده شده بود و داشت به زوال کامل نزدیک میشد. حقیقت امروز من در دو نوع چهره خلاصه میشد یا چهره های غمگین و زجر کشیده همشهریانم و یاصورتهای آکنده از خشم و شقاوت دشمنانم باچشمانی دریده که ذره ای رحم و مروت و انسانیت را نمیشد حتی در آن تصور نمود .
تنها حقیقت غالب امروز من چشمانی طمعکار و نامحرم بود که همه جا نگاهش را میدواند .توی صورتها،توی ساختمانها و خانه هائی که زمانی حریم امن خانواده ها بود.صاحبان آن چشمان آزمند همه چیز را از آن خود میدانستند و تنها یک هدف را در مغز میپروراندند:غارت و تصاحب.خواستم با نفسی عمیق توشه بر دارم و ریه هایم را پر کنم از هوای شهری که شاید هیچگاه دیگر نمیدیدمش ولی مشامم رایحه خوشی استشمام نکرد. هوا سرشار بود از بازدم مسموم نفسهای دشمن و بوی تند باروت.ضربه دست دائی به پشتم مرا بخود آورد و بطرف کامیون حرکت کردم.
حالا دیگرهمه سوارکامیونها شده بودند.توی کامیون ما ازدحام عجیبی بود و من که وسطهای اتاق کامیون ایستاده بودم نمیتوانستم بیرون را ببینم . میترسیدم چون نمیدانستم حالا که کامیون بحرکت درآمده دارد به چه سمتی میرود .بیم این را داشتم که ما را به عراق ببرند. ازآن بی وجدانها هیچ چیزی بعید نبود.چه چیزی میتوانست وحشتناکتر از این اتفاق باشد؟من مرگ را به اسارت در دست بعثیون ترجیح میدادم. نگرانیم را با مادردرمیان گذاشتم .اوجواب قانع کننده ای بمن داد و خیالم را راحت کرد:
- درست است که ما بیرون را نمیبینیم ولی کسانی که عقب سوارند اشراف کامل به جاده دارند و اگر مسیر اشتباه باشد حتما چیزی میگویند.
ولی من دوست داشتم خیالم راحت شود بهمین دلیل باآنکه خیلی خجالت میکشیدم دل به دریا زدم و فریاد زدم:
- برادرها و خواهرهائی که جاده را میبینند....داریم به کدام سمت میرویم؟
- صداهای زیادی فورا جوابم را دادند و خیالم را راحت کردند:
- سرپل...بسمت سرپل میرویم...
مادر به کنایه گفت:
- وسواست خوابید دختر؟!
کامیون که سرعت بیشتری گرفت از جاده و پشت سر کامیون صدای : یاصدام ؛یاصدام عراقیها بگوش میرسید .حسین درنگ نکرد و جوابشان را دادوهمه مردم از پیر و جوان و کودک هصدایش شدند:
- خمینی رهبر.خمینی رهبر.
از این کار حسین خیلی خوشم آمد و خودم هم با صدای بلند ،طوری که مردم بیش از پیش به شعار دادن تشویق شوند فریاد کشیدم:
- تاخون دررگ ماست،خمینی رهبر ماست.
و بازمثل دفعه قبل مردم همصدا شدند و این شعار را نیز تکرار کردند . کمی بعد با جابجا شدن جمعیت ،از لابلایشان توانستم جیپی را مشاهده کنم که توی جاده پشت سر کامیون مشغول اسکورت کردن ماست وسرنشینانش دارنددر حین یاصدام یاصدام گفتن رقص و قهقهه رانیز چاشنی شعارشان میکنند.گویا داشتند با ما کل کل میکردند که تفریحی کرده باشند.
یک نفر از بین جمع فریادزد و مردم را به فرستادن صلواتی فراخواند.همگی باآخرین توان حنجره صلوات فرستادند.صدای سربازان سوار بر جیپ دیگر بگوش نرسید .از حسین پرسیدم:
- تو میدانی کجای جاده ایم؟
حسین کمی گردنش را ایسو و آنسو چرخاند تا از لابلای هیکل مردم بتواند بیرون را دید بزند:
- فکر کنم همین الآن از شاویار رد شدیم.
یعنی حدود دو کیلومتر از شهر دور شده بودیم. چند دقیقه بعد کامیون ترمز کرد و متعاقب آن صدای ترمز جیپ پشت سری هم بلند شدو سپس فریاد سربازان سوار بر جیپ شنیده شد :
- امشی...امشی...رو...
چادر کامیون را کنار زدند و اسلحه بدست مردم را از کامیون پیاده کردند .مجددا ترس توی دلم افتاد . حس کردم این حس فراگیر شده و کل آن جمع ترسیده اند چون صدا از احدی در نمیآمد. فکر ی که مرا ترسانده بود و مسلما تنهافکری که آن لحظه توی ذهن همه وول میخورد این بود که بیم داشتیم بعثیهای خبیث قصد داشته باشند توی این بیابان همه را به گلوله ببندندو آنگاه دستجمعی مدفون سازند!
با کمک حسین و دائی من و مادر و خواهرها و بچه هایم همگی پیاده شدیم .از حسین پرسیدم:
- اینجا کجاست؟
- پل شیرازی است.ولی چرا اینجا؟
دائی که فکرم را خوانده بود سرش را در گوشم نهاد:
- غلط کرده اند ...میخواستند بکشند همانجا توی شهر میکشتند...نترس و توکل کن...درس اول حاج اصغر،توکل توکل.
آه دائی جان من!...تو چقدر مرا میفهمیدی.توکل ، این فقط یک کلمه ساده نبود .این کلمه برایم معجزه های بسیار به ارمغان آورده بود وهمواره مایه آرامش روحی من بود.کلمه توکل که تکیه کلام پدر و ورد زبان او بوداز همان اوان کودکی توسط پدردر معبد قلب من حک شده بود . گرچه گهگاه بر این حکاکی مقدس غبار نومیدی و هراس و دلشوره مینشست و باعث غفلتم میگشت ولی یادآوری آن توسط اطرافیانم نیروئی شگرف بمن داده و سرزندگی و شجاعت بمن میبخشید.توکل کلامی بود که همواره نام پدر،چهره او و آهنگ صدایش را در ذهنم تداعی مینمود.او را در خیالم دیدم که تنها و بیکس توی مخفیگاهش نشسته و انتظار میکشد. با تمامی وجود دلم میخواست که پیشش میبودم و میتوانستم یار و همراهش باشم ولی حیف که نمیشد و تنها کاری که از دستم بر میامد این بود که انتظار بکشم وبرایش باخلوص واز ته دل دعا کنم که بتواند بسلامت از آن مهلکه بگریزد و بما بپیوندد.
در میان نگاههای متحیر و نگران مردم ،سربازها سوار جیپشان شدند و بهمراه کامیون و بدون توجه به آن مردم بی پناه و حیران سروته کردند و بسمت قصر شیرین حرکت نمودند. این عمل عراقیها برایمان غیر منتظره بود .ماانتظار داشتیم که لااقل تا نزدیکیهای سرپلذهاب مردم رابرسانند چون طی نمودن بیش از بیست کیلومتر راه در زیر آن آفتاب گرم و زیر آتش آتشبارها ی دو طرف فوق العاده سخت و خطرناک بود .گرچه ...از دشمنی چون بعثیون انتظار رحم و شفقت داشتن انتظاری بس بیهوده بود.
مثل روز روشن بود که مقداری جلوتر باید یک محدوده حائل وجود میداشت که طرفین آن منطقه را زیر آتش خود داشتند.این از جمله اطلاعاتی بود که من در جلسات آموزش نظامی سپاه فرا گرفته بودم و حالا داشت به دردم میخورد.مسلما برای عراقی جماعت سلامتی مردم اهمیتی نداشت و حتی بعید نبود که عمدا مارا هدف قرار دهند . نیروهای خودی نیز که ابدااز وجود ما مردم غیر نظامی در آن نقطه خبر نداشتند و بطور طبیعی جواب آتش دشمن را با آتش متقابل میدادندو این وسط ما در مخمصه ای بودیم که فقط خدا میتوانست به دادمان برسد.
عده ای قادر به راهپیمائی نبودند . روزهای متمادی گرسنگی و تشنگی و خوردن غذاها و نوشیدن آبهای آلوده و بیماریهای ناشی از ان همراه با تالمات روحی شدید و دیوانه کننده آنان را ناتوان کرده بود . برای افراد سالخورده هم که پیری و ضعف ناشی از آن مزید بر تمام آن دلایل بود.
زنی را بیاد میآورم که خادمه مسجدامام حسین(ع) بودوچند ساعت بعد،نزدیکیهای ظهر از قافله جاماند.اویک پیرزن تنها بود و کسی را برای همراهی در کنار خود نداشت .مردم هنگامی متوجه فقدان او شدند که دیگر اثری از وی باقی نبود وشاید کیلومترها از ما دور فتاده بود. دائی مرتضی و چند تن از ریش سفیدان حاضر در آنجا دو جوان پرتوان را مامور کردند که مسافتی را به عقب باز گردند،شاید پیرزن را پیدا کنند.بقیه مردم یکی دوساعتی متوقف شدند گرچه عده ای آدم عجول قبول نکردند و براهشان ادامه دادند ولی بیشتر مردم توقف کردند تا آن دو جوان بازگردند.شاید یکساعت و نیم یادوساعت گذشت تا جوانها بر گشتند ،اما دست خالی. عجیب بنظر میرسید انگار آب شده و رفته بود توی زمین .مسیر مادرجاده آسفالته اصلی بود و ممکن نبود کسی آنرا گم کند.فقط یک احتمال وجود داشت وآن این بود که پیرزن بر اثر اختلال حواس ناشی از خستگی یا ضعف قوه بینائی جمعیت وجاده را گم کرده و به بیراهه رفته باشد. شاید از همان ابتدای مسیرنتوانسته بود با جمعیت همراهی کند و شاید هم اصلا از کامیون پیاده نشده بود!هیچی معلوم نبود.بهرحال چون هرکسی کل حواس خود را به خانواده اش معطوف کرده بود ،آن بینوا ی بیکس در این میان تنها مانده و فراموش گشته بود.
تبادل آتش فی مابین چندان شدید و پرقوت نبود . در ابتدای حرکت چند گلوله توپ خودی به تپه های نزدیک اصابت نمود ولی به کسی آسیب نرساند .دو طرف جاده پر بود از واحدهای تانک وتوپ و موشک انداز عراقیها که در نقاط مختلف مستقر شده بودندو این نشان میداد که هنوز در محدوده تحت سیطره دشمن هستیم وهنوزبه منطقه حائل نرسیده ایم.بارها مجبور شدیم برای عبور کامیونها و نفربر های عراقی به حاشیه جاده برویم و چون آنجا گلوله های عمل نکرده زیادی افتاده بود ،مراقبت از کودکان بسیار مشکل بود.
این سو وآنسو سیمهای مخابراتی و حلقه های درهم پیجیده سیم خاردار دیده میشدند.من وچند تن از خواهران حزب اللهی که مختصر آشنائی با آموزشهای نظامی داشتیم سعی میکردیم در هدایت مردم نهایت مهارت را بخرج دهیم و آنها رااز خطر دور نگاهداریم. گهگاه که کامیونی یا جیپی حامل سربازان بعثی از کنارمان عبور میکرد صدای خنده و تمسخر سرنشینانشان بدجوری اعصاب مردم را بهم میریخت. حتی چند بار یکی دونفر از جوانان که نمیتوانستند جلوی خشمشانرا بگیرند قصدداشتند برایشان سنگ و کلوخ بیاندازند ولی ممانعت بزرگترها مصرفشان کرد.سه پسر نوجوان و تر و فرز که از شاگردان مدرسه حسین بودند توسط او انتخاب شده بودند که بین مردم آب توزیع کنند . در یک دست گالن و در دست دیگر کاسه ای سفالی داشتند ومیان جمعیت میگشتند. گرمای هوا با فرارسیدن نیمروز شدت گرفته بود و همین باعث میشد که مردم زود بزود تشنه شان شود .گرمای هوا و خستگی راه باعث میشد شر وشر عرق بریزیم و بدنهایمان گر بگیرد.منظره تلاش آن سه نوجوان که با شور و نشاطی زاید الوصف در سیراب نمودن تشنه لبان میکوشیدند بسیار زیبا و دلگرم کننده بود. دلم میخواست گالن دست یکیشان را بگیرم و بر سرم خالی کنم تا از حرارت کلافه کننده تنم کاسته شود .دلم لک زده بود برای یک حمام درست و حسابی .بقدری احساس چرک بودن میکردم که انگار لایه ای ضخیم و گل مانند روی پوستم کشیده اند .آب زیادی همراهمان نبود ،اگر ذخیره مان باتمام نیرسید بعید بود عراقیهای در حال گذر از جاده قطره ای بما بدهند .در نگاه خصمانه سربازان که آواز یا حبیبی میخواندند وروی خشاب کلاشهایشان ضرب عربی میگرفتند ذره ای رحم و شفقت و انساندوستی وجود نداشت.ارتش عراق معدن شقاوت بود و یافتن آدمی که ذره ای شفقت داشته باشد فقط میتوانست در حد یک اتفاق نادر باشد.
هنگامیکه آفتاب تارک آسمان را در سلطه خود گرفت توقف کردیم .عده ای از فرط خستگی روی شانه شنی جاده دراز کشیدند و آنهائی هم که آذوقه ای همراهشان بود خوراک مختصری تناول کردند.من و خانواده ام پیش از هر کاری ابتدا تیمم کرده ونماز مان را خواندیم سپس همگی دور هم جمع شده و هرچه را که با خودآورده بودیم وسط گذاشتیم و شروع بخوردن کردیم. غذابزور از گلویم پائین میرفت .برنج سردوخمیری را که گلوله کرده و میان انگشتانم گرفته بودم روی درب قابلمه ای که جلویم بود گذاشتم و اشک از چشمهایم سرازیر شد .حسین پرسید:
- باز چه شده صدیقه جان؟این یک ذره غذا را هم نخوری که جانی برایت باقی نمیماند عزیزم.
- بخدا نمیتوانم حسین.از گلویم پائین نمیرود.
واقعا هم که غذا از گلویم پائین نمیرفت .گرهی از بغض راه گلویم را سد کرده بود و بقدری قلمبه و بزرگ بود که مانند جسمی گرد و سخت ته حلقم احساسش میکردم . حسین مجددا گفت:
- میدانم...فکر پدر رهایت نمیکند.حق داری .ولی باید بفکر بچه هایمان هم باشی .مخصوصا محمد احسان .خدا کریم است.توکل کن.
دائی که لقمه اش را داشت با اشتها فرو میدادجرعه ای آب نوشید و خنده کنان سر شوخی را با من باز کرد:
- اصغر الآن جایش از من و تو راحت تر است دختر .بیخود آبغوره نگیر...
بعد کف پایش را نشان من داد و ادامه داد:
- بگذاراین رانشانت بدهم تا اشتهایت بازشود ! پدر جانت که پایش مثل من تاول نزده ...زده؟ آقا الآن دارد توی خانه کیف میکند.بحال خودمان گریه کن دختر جان،بحال خودمان گریه کن.
خاله باغیض اعتراض کرد:
- دهه !...داداش این چه کاریست که میکنی؟ داریم غذا میخوریم ها...زهر مارمان شد به خدا.!
و من برای اینکه موجب آزار و ناراحتی اطرافیانم نشوم خوردن غذا را از سر گرفتم و با بی میلی آن گلوله برنج سرو خمیر را از روی درب قابلمه برداشتم بکمک جرعه ای آب ، نجویده قورتش دادم.
اطراق مردم در آن مکان نیم ساعت بطول انجامید و همینکه با صدای مش رحیم بلند شده و آماده حرکت گشتیم تبادل آتش طرفین که تا آن لحظه بسیار مختصر بود شدت گرفت. صفیر گلوله های سنگین توپخانه عراق را که پشت سرهم از روی سرمان عبور میکردند بوضوح میشنیدیم.ولی ما بطرزی غم انگیز بی دفاع بودیم و چاره ای جز حرکت رو به جلو نداشتیم.جائی برای پناه گرفتن وجود نداشت.حتی اگرسنگری برای پناه گرفتن وجودداشت برای ما ثمری نمیداشت.تاکی میخواستیم توقف کنیم و پناه بگیریم؟ تبادل آتش دوطرف چیزی نبود که بخواهد شروع و پایانی داشته باشد ضمنا ما باید هرچه زودتر تا قبل از غروب آفتاب به سر پلذهاب میرسیدیم چون آب و آذوقه مان روبه اتمام بود .
مدتی بعد به جائی رسیدیم که هدف گلوله های شلیک شده از طرف توپخانه عراق بود یعنی خطر ناکترین جای منطقه. تنها شانسی که آوردیم این بود که از حجم آتش کاسته شد ولی با این وجود گلوله های فراوانی در اطرافمان بزمین میخورد و منفجر میشد.در آن محل دیگر نمیشد بی تفاوت بود.آنقدر روی زمین سنگلاخ درازکش کردیم که جای سالم در لباس و بدنهایمان باقی نماند.در طول شاید نیم ساعت من هزار بار از خدا طلب مرگ کردم .برایم خیلی کشنده و سخت بود که بچه در بغل هی روی زمین دراز بکشم و بلند شوم جرات هم نداشتم محمد احسان را به یکی از خواهرانم بسپارم.همه بدن نرگس و مهدی پر شده بود از خراشهای گوناگون که در تماس با زمین ایجاد شده بود.
به بالای یک بلندی که رسیدیم در فاصله ای ذور ردیفی از خاکریز که معلوم بود بتازگی احداث شده است در چشم انداز قرار گرفت .بازقه های امید را درچشمان خسته دائی و حسین که در طرفینم بودند بوضوح مشاهده کردم و بی آنکه کلامی از آنها بشنوم دریافتم که داریم به نیروهای خودی نزدیک میشویم.نمیدانید چقدر بی تاب بودم که زودتر برسم تا بتوانم دقایقی را باخیال راحت بیاسایم و احساس امنیتی را که مدتها از آن محروم و بی بهره بودم مجددا تجربه کنم.صدای مهدی رشته افکارم را گسست:
- مامان ،تشنه ام.
خواستم از نوجوانی که چند قدم با ما فاصله داشت و گالن توی دستش بود طلب آب کنم ولی حسین مانعم شد .او نمیخواست با کاسه ای که همه به آن دهان زده بودند به پسرمان آب بدهیم بهمین دلیل از مهدی خواست که کمی صبر کند و به او قول داد که پشت خاکریز رزمندگان اسلام آب سرد و گوارا خواهد نوشید.
شلیک گلوله از سمت نیروهای ایرانی قطع شد.این واقعه نشانه آن بود که دیده شده ایم و سفرمان به مرحله جدیدی رسیده است.نگهبانان روی دیدگاههای بالای خاکریزبرایمان دست تکان دادند .معلوم بود بابی سیم به توپخانه حضور مارا اطلاع داده اند .نزدیکتر که شدیم دلگرمیمان هم بیشتر شد و از داخل نزدیکترین دیدگاه ،یکی از رزمندگان بااشاره دست معبر خاکریز را بما نشان دادو مارا به آنسو راهنمائی کرد.یک نفر گفت:
- مواظب باشید...باید فقط از جهتی که او نشان میدهد برویم .بقیه نقاط مین گذاری شده اند .
معبر خاکریزرا که رد کردیم بااستقبال گرم سربازان وطن مواجه شدیمو اشک شوق از دیدگان همه جاری شد. هیچکس در آن لحظه قادر نبود خوشحالی خود را پنهان سازد یا بی تفاوت بماند.روزهای زیادی بود که چشمانمان فقط خشونت و چهره کریه بعثیهای مزدور را دیده بود و حالا دیدار چهر ه های مهربان و نورانی رزمندگان هموطن بقدری برایمان لذتبخش و شادی بر انگیز بود که در پوستمان نمیگنجیدیم.بانگ تکبیر از جای جای خط مقدم بگوش میرسید . دائی مرتضی بمحض رسیدن به پشت خاکریز بسوی قبله روی خاکها زانو زد،پیشانی بر خاک نهاد و شکر خدا را بجای آورد.
رزمندگان اسلام با سیبهای سرخ و خوشرنگ و آب خنک و زلال از ما پذیرائی کردند .من چیزی نخوردم چون نیت کرده بودم تا بچه ها و خانواده ام به محلی بی خطر و بدور از تیررس سلاحهای دشمن نرسیده اند نه لبی تر کنم و نه غذایی بخورم.وقتی میدیدم نرگس مهدی با اشتها سیبهایشان را گاز میزنندو میخندند انگاری قند توی دلم آب میشد.احساس بی نیازس میکردم و بهیچوجه تشنگی و گرسنگی آزارم نمیداد گرچه باز هم آن ته ته دلم خوش نبودم و نگرانی از وضعیت و عاقبت نامعلوم پدر اجازه نمیداد که شادی مطلق مرا در برگیردو به آرامش روحی دست یابم.
پس از آنکه بچه ها دست از خوردن و آشامیدن کشیدندمادر به کمکم آمد وبا استفاده از چند دستمال پاکیزه و مرطوب گرد و غبار راه را از دست و صورتشان زدودیم.ناگهان صدای انفجاری از فاصله ای نزدیک برخاست و دود وغباری فراوام از خط الراس خاکریز به هوا بلند شد.صدای یا حسین و یا ابالفضل از گوشه و کنار برخاست وعده ای از سربازان بطرف محل انفجار دویدند .من و مادر سر جایمان خشکمان زده و شوکه شده بودیم.چند ثانیه بعد که بر ما چند ساعت گذشت پیکر غرقه در خون جوانی را از فراز خاکریز به زیر آوردند.نمیدانم شاید یکی از همانهائی بود که برای ما از دور دست تکان داده بود وبه توپخانه بیسیم زده بود که دست نگاه دارد.جوان شهید وضع دلخراشی داشت و قسمتی ازصورتش از بین رفته بود.بسرعت جلوی چشمان نرگس و مهدی راکه به آن صحنه زل زده بودند پوشاندم وسپس رویشان را برگردانده و صورتشان را به سینه ام چسباندم.آن جوان رشید بقدری قدبلند بود که حتی برانکارد برایش کوچک بود و پایش از آن بیرون مانده بود. راستش را بخواهید دیگر اشکی برای ریختن نداشتم .نیروهای امدادی پس از اعلام خبر شهادت او از هم قطارانش اسم و مشخصاتش را پرسیدند.نامش را بخاطر ندارم ولی یادم است که بیست و سه سال داشت و بچه کرمانشاه بود .از فرمانده خاکریز تقاضا کردم که اگر مصلحت میداند آدرس خانواده اش را بمن بدهد تا خبرشهادتش را برسانم .فرمانده از من تشکر کرد و گفت:
- لازم نیست شما زحمت بکشیدخواهر.خودمان اینکاررا انجام خواهیم داد.همقطارانش فردا به کرمانشاه خواهند رفت و خانواده اش را در جریان امر خواهند گذاشت ،گرچه کاریست بس مشکل.
مش رحیم،حسین و دائی مرتضی از طرف همه مردم از سربازان مستقر درآن خاکریز و همچنین فرماندهشان تشکر وقدردانی نمودند و سپس راهمان را بسمت سرپلذهاب مجددا ادامه دادیم .آنطور که میگفتند مسافت زیادی باقی نمانده بود و حتما پیش از تاریکی هوا به سرپلذهاب میرسیدیم.
دیدار با سربازان وطن به همه ما روحیه ای تازه بخشیده بود و خوردن آب پاکیزه و آن سیبهای خوش طعم و شیرین بدنها را توان و نیرو بخشیده بود.مختصرراهی را که تا شهر سرپلذهاب باقی مانده بود در مدت کمی پیمودیم و هنوز آفتاب کاملا در خونابه نغرب غرق نشده بود که به روستای (قره بلاغ) را رد کردیم وبه ورودی شهر رسیدیم.
درهمان دروازه ورودی سنگر بندیها قابل مشاهده بود.سربازان ارتش و بسیجیان کم سن و سالی را دیدیم که مشتاقانه منتظر دستور حمله از سوی فرماندهانشان بودند.آنها سئوالات زیادی از مردم میکردند. برایشان مهم بود که در مورد چگونگی اشغال قصرشیرین و نوع تجهیزات و سلاحهای عراقیها چیزهائی بدانند. ما هر چه را که میدانستیم و دیده بودیم ،یا فکر میکردیم دانستنشان برای آنها لازم است بازگو میکردیم و اطلاعاتی را که میخواستند در اختیارشان قرار میدادیم. دائی مرتضی که سرتاپا شوق و احساس بود یکایک آن جوانان پرشور و پاک نهاد را در آغوش میفشرد و به آنها مژده پیروزی میداد. حسین با دیدن یکی از فرماندهان سپاه قصرشیرین در آنجا سر درددلش باز شد و از ئی دلیل عدم حمله برای آزاد سازی قصر را پرسید.فرمانده از او پرسید:
- توی راه که داشتید میامدید آیا خط مقدم نیروهای ما را دیدید؟
- بله که دیدیم...
- شما توی دل دشمن بودید و جنگ افزارهای بی شمار و پیشرفته عراقیها را مشاهده کرده اید و احتمالا آنها را با سلاحها و امکانات نظامی ما مقایسه کرده اید...
حسین لبخند زنان جواب داد:
- آری ،اتفاقا همینطور است که شما میگوئید.انسان ناخودآگاه وادار به چنین مقایسه ای میشود.
- بنظر شما اگر ما با همین استعداد نظامی ضعیف بخواهیم اقدام به حمله کنیم موفق خواهیم شد؟اطمینان داشته باشید در صورت اقدام ما بجز شهادت بی ثمر این جوانان بیگناه چیزی نصیبمان نخواهد شد.هنوز یکی دو کیلومتر جلو نرفته ایم که همه قتل عام میشویم و حتی سرپلذهاب را نیز متعاقب آن از دست خواهیم داد.
حسین نظر اورا تائید کرد . با دلایلی که فرمانده میآورد و انصافا درست هم بود ،فعلا جز ایستادگی و مقاومت کار دیگری از رزمندگان ما ساخته نبود. این لطف خدابود و شاید خداوند چشمان بعثیون را کور و ذهنشان را عقیم کرده بود که نخواسته بودند به پیشروی ادامه دهند .این یاری خدا و محافظتی بود از جانب او برای نظامی که با خون دهها هزار شهید روی کار آمده بود و اگر چنین مرحمتی از جانب پروردگار وجودنداشت صدامیان ددمنش باابتکار عملی که در دستشان بود قتدر بودند خیلی بیشتر از آن مقداری که تاآن هنگام پیشروی کرده بودند پیش بیایند و نقاط بیشتری رااشغال کنند و در نتیجه عده بیشتری از مردم بیگناه و مظلوم را بخاک و خون بکشند.
حسین و من کنار سنگری نشستیم تا کمی خستگی در کنیم.حسین گفت :
- صدیقه ...آن روز که خبر انهدام هلیکوپترهای آمریکا در صحرای طبس را شنیدیم بیاد داری ؟ آیا آمریکا توان نظامی نداشت که در عرض 24 ساعت این نظام نوپارا سرنگون سازد ؟ آیا جمهوری اسلامی نیروی کافی و سازماندهی شده برای مقابله با آنها راداشت؟ ...مسلما نداشتیم ولی باز هم دیدیم که نیروئی فراتر از نیروی مادی انسان خاکی از ماحصل خون شهیدان صیانت نمود و نگذاشت ایران ویران شود.اینجا هم علنا داریم میبینیم که آن نیروی معجزه گر همچنان در کار است و دارد یاری مان میکند.آیا دلیلی برای ترسیدن باقی میماند؟من بتو قول میدهم که قصرمان نیز آزاد خواهد شد و صدام هم بدرک واصل میشود .چه کسی میتواند اینقدر گستاخ باشد که ادعا کند قدرتی فراتر از قدرت خداوند منان دارد؟
بیاد سخنان پدر افتادم .او همیشه میگفت:
- ما ماموریم به تکلیف نه ضامن حصول نتیجه.آنچه را که یقین داریم درست است و رهبرمان بر صحتش اذعان داردانجام خواهیم داد و از هیچ مانع و خطری نمیهراسیم چون یقین داریم که راهمان منتهی به رستگاری و پیروزیست. ما میدانیم که محال است صراط مستقیم به خیر و نیکی ختم نگردد.میدانیم که نتیجه زیانکاری و گناه شر است و پرهیزگاری و صواب خیر.این یک اصل است .اصلی محکم وهمیشه پابرجا.
آن فرمانده رشید سپاه قصرشیرین که ای کاش میتوانستم نامش را بگویم نیروهایش را مجددادر سرپلذهاب سازماندهی کرده و منتظر فرصتی مناسب بود که ضرب شصتی جانانه به بعثیون نشان دهد.آن روزها شهر سرپلذهاب زیر آتش شدید دشمن قرار داشت .در ساعاتی که ما آنجا حضور داشتیم میتوانستیم ببینیم که وضعیتش خیلی به وضعیت قصرشیرین در روزهای پیش از اشغال شبیه است.در خیابانهای خلوت شهر تک و توک مردم دیده میشدند که هراسان و دوان دوان سعی میکردند از آتش گلوله های دشمن ایمن مانده و خودرا به خانه هایشان برسانند.
کامیونها و وانتهائی را هم مشاهده میکردیم که یا حامل اثاثیه خانه ها بودند و داشتند بطرف دروازه خروجی شهر میرفتند و یا جلوی در خانه ها یتاده بودند و مردم با عجله و بدون دقت وسایل منزلشان را روی هم تلنبار میکردند که هر چه زودتر از شهر خارج شوند.
با توجه به تجربه هایم حال و روز مردم را مجسم میکردم که توی زیر زمین خانه هایشان ،با دلهره و دلشوره ای کشنده و طاقت فرسا نشسته اند و تردید بین ماندن و رفتن آزارشان میدهد.
کمتر از یک ساعت در سر پلذهاب معطل شدیم .بی سیم زده بودند که ماشینهای سپاه برای انتقال مردم به به کرمانشاه خودراآنجا برسانند .کامیونهای چادر دار که رسیدند همگی سوار شدیم . این بار سوار شدن به کامیونها لطف بخصوصی داشت و دیگر خبری از بعثی های متجاوز نبود که پشت سرمان یا صدام یا صدام بگویندو حرصمان را در بیاورند.میخواستم با محمد احسان که توی آغوشم بود از جای برخیزم و سوار شوم ولی انگارزانوهایم قفل شده بودند . گویا شدت فشار وارده بر پاهایم که تاثیرراهپیمائی طولانی آنروز بود مرا دچار فلجی موقتی کرده و بخصوص مفصل های هردو زانویم را دردناک نموده بود.مادر که خدا قوتش بدهد با وجود سن بالایش از من قویتربود .بعد از آنهمه پیاده روی و جنگ اعصاب و حرص و جوش هنوز فرزو توانمند بنظر میرسید.او با عجله نزدیک آمد و بچه را از بغلم گرفت و پشت بندش دائی مرا مثل یک کودک خردسال از زمین بلند کرد و توی کامیون گذاشت...حقیقتا حرکت مادر و دائی بمن ثابت کرد که همیشه دود از کنده بلند میشود!